![](http://up.raveh.ir/up/ahang789/Pictures/14222175681.jpg)
صد و یک ... صد و دو ... صد و سه ...
صدایی از پشت سرم بلند شد:
- بسه ساها!!! اه!
از جا بلند شد، تی شرتش رو با یه تی شرت مشکی و سفید عوض کرد، باز مثل احمق ها اول دوش گرفته و بعد اینقدر ورزش کرده بود که بدنش خیس و چسبنده شده بود ... باید دوباره می رفت دوش می گرفت و باز دری وری های باباشو به جون می خرید ... از اتاق که رفت بیرون، راهروی سه متری رو که طی کرد، سفره رو پهن شده کف خونه دید. باباش بالای سفره نشسته بود و داییش دست راستش ... شمیم هم کمک مامانش تند تند وسایل رو از لب اپن بر می داشت و توی سفره می چید ... با دیدن شهراد ایستاد و گفت:
با ذره ذره و قطره قطره خونش ... می خواد ریسمانی باشه برای بالا کشیدن هر کسی که تو قعر چاه تنهایی و ضلالت فرو می ره ... حتی اگه باعث بشه خودش سقوط کنه ...