تی تک| سایت تفریحی

جدید ترین مطالب
بخش بایگانی

با انگشت اشاره دست چپ تلنگر می زد به صفحه بزرگ ساعت بند چرمیش، در عین حال سعی می کرد همه حواسش رو معطوف کنه به حرفای اردلان:
- دو سه تا خونه دیگه هم پیدا شده ...
ضربه محکمی کوبید، بدون اینکه چشم از ساعتش برداره گفت:
- پیدا شده یا شک کردن بهشون؟
اردلان نشست لب تخت، چشمش به پرزهای بلند فرشی بود که نصفش زیر تخت و نصفش بیرون تخت، قهوه ای پارکت ها رو مخفی کرده بود. نفس عمیقی کشید و گفت:
- اگه منظورت اینه که خونه مشکوکی مثل خونه جمشید پیدا شده یا نه که باید بگم نه. این خونه هایی که می گم با تعقیب یه سری از افراد مشکوک کشف شده. از توی مهمونی هایی که عوامل نفوذیمون می رن. یه سری اکیپن که کار مشکوک خاصی ندارن. 
ضربه محکم تری روی ساعتش کوبید که ناخن انگشت سبابه اش تیر کشید، بیخیال ساعت، انگشتای هر دو دستش رو توی هم قفل کرد ، صاف نشست و خیره به چشمای قهوه ای اردلان گفت:
- و ربطش به ماموریت ما؟
- داریم دنبال ارتباط می گردیم، به این ماموریت ربطی نداره ولی به ماموریت بعدی شاید داشته باشه! 
بعد چشمکی زد و با سر اشاره ای کرد که شهراد منظورش رو خیلی خوب فهمید و دستاشو مشت کرد. اردلان با پوزخند گفت:
- به قدری مبتدی و احمقن که باورت نمی شه! کار دو روزه دستگیر کردنشون، ولی نگهشون داشتم برای بعد از جمشید! می دونی که سیگار جان، منو تو بی ماموریت می میریم !!
شهراد خم شد سمت عسلی کنار تخت، همیشه عسلی های کنار تخت نگه دارنده تلخ ترین شی زندگیش بودن. پاکت سیگار کاپتان بلکش رو در آورد، با لبخند مخصوص کنج لبش زیر پاکت ضربه ای زد یه نخ بیرون کشید، گذاشت کنج لبش، پاکت سیگار رو دوباره انداخت توی کشوی عسلی، بستش و در همون حالت گفت:
- گفتی سیگار، شکلات جان! یادم افتاد ...
اردلان کش و قوسی به بدنش داد، از جا بلند شد و گفت:
- شهراد باید یه فکری واسه این دختره بکنیم!
شهراد پک محکمی به سیگارش زد، چقدر دلش تنگ بود برای چراغ خواب اتاقش! چقدر دلتنگ بود برای جا نماز و عطر خوش سجاده اش! برای دستای مامانش، برای بوی سبزی های سرخ شده قرمه سبزی، برای روزایی که خسته و کوفته از مدرسه می یومد خونه و از همون دم در داد می کشید:
- مامان گشنمه ناهار چی داریم؟!
و مامانش با چشم غره می گفت:
- تو که دیگه سیری مادر! سلامت رو خوردی ...
با ضربه دست اردلان از جا پرید:
- هوی مشتی کجایی؟!! با تواما! 
شهراد پک بعدی رو محکم تر زد و آروم سیگار رو توی جاسیگاری کریستال تعبیه شده توی پایه تخت تکون و همینطور که دود از دهنش خارج می شد گفت:
- چی کارش کنم؟ خودمون کم درد و بدبختی داریم؟! 
اردلان کلافه چنگی توی موهاش زد و گفت:
- نمی گم به خاطر خود دختره! به خاطر این ماموریت که براش چند سال زحمت کشیدیم!! خرابش می کنه شهراد ...
شهراد شونه ای بالا انداخت، از جا بلند شد، نگاهی به سیگار که با سر سرخ بین انگشتاش می سوخت انداخت و گفت:
- تجربه چندین ساله من می گه این دختر تا قربونی نشه کوتاه نمی یاد! پس بذار بشه!
اردلان از کوره در رفت، از جا پرید، ایستاد جلوی شهراد و گفت:
- می فهمی چی می گی؟! اگه شمیم هم بود نظرت همین بود؟!!
چقدر دلش تنگ بود برای شمیم، برای داداش گفتن هاش، برای سر به سر گذاشتن هاش! برای کشیدن چادر نماز از سرش، وقتی کش چادر ضربه می زد زیر چونه اش، وقتی جیغ می کشید، وقتی دور خونه دنبالش می دوید و جیغ جیغ می کرد! وقتی اذیتش می کرد و توی دلش اعتراف می کرد عاشق حرص خوردناشه! 
- خیر تو امروز کلا تو باغ نیستی!
تو باغ؟! نه نبود، توی دلتنگی غوطه می خورد، این دور و برا نبود، دور و بر خونه شون بود. چی می گفت اردلان؟! چرا دست از سرش بر نمی داشت، اردلان رفت سمت در و گفت:
- من خودم باهاش حرف می زنم، قانعش می کنم از اینجا بره ...

 

 

 



شهراد نشست لب تخت، کامی از سیگارش گرفت و گفت:
- اردلان تو کجا آموزش دیدی؟!
اردلان متعجب از سوال بی معنی و بی ربط شهراد سر جاش جلوی در خشک شد و گفت:
- هان؟!
- یه سوال بود دیگه! یه جوابم داره ...
اردلان با دست به در اشاره کرد و گفت:
- اولا که جوابش رو خودت می دونی، دوما، حواست هست کجاییم؟! یکی از اینا بفهمه چی داریم می گیم کارمون تمومه ...
شهراد از جا بلند شد، سیگارش رو انداخت توی جا سیگاری و گفت:
- کل این خونه در برابر من و تو جوجه ان! ما اینجاییم واسه گنده هاشون، پس نگران نباش، اونقدر حواسم هست که آموزش هام یادم نرفته باشه!
- که چی؟!
- کسی گوش وایسه سایه اش از زیر در به راحتی مشخصه! علاوه بر اون من سنگینی حضور یه نفر رو پشت در حس می کنم! چهار سال گشنگی و تشنگی کشیدم، بی لباس تو سرما آموزش دیدم! مطمئن باش به این راحتی ها دم به تله نمی دم. برای همین ازت پرسیدم کجا آموزش دیدی که یادت بیاد چه روزایی رو پشت سر گذاشتی! اردلان جان اگه به این راحتی خودت رو ببازی و نگران بشی وقت بازنشستگیت رسیده! یادت هست همه به چی من و تو غبطه می خوردن؟
اردلان پوزخند زد، همونجا کنار در روی قسمت پارکت بدون فرش سر خورد و نشست، زمین خنک بود، با وجود شوفاژهای روشن ولی بازم زمین خنک بود. کف دست داغ و ملتهبش رو گذاشت روی زمین و گفت:
- به خونسردیمون!
- آفرین! راز موفقیت من و تو همین بوده، همیشه! ولی این اردلانی که جلومه رو نمی شناسم! 
اردلان دستاشو روی پارکت ها مشت کرده بود، یعنی شهراد فهمیده بود؟! نه اگه فهمیده بود باهاش حرف نمی زد دو تا مشت می کوبید توی صورتش! اونا قسم خورده بودن، اونا زخم خورده بودن، یاد ارسلان افتاد. ارسلان همه زندگی اون بود، همه چیزی که داشت! باید دو دستی همون رو می چسبید و قید هر چیز فرعی دیگه ای رو می زد. مطمئن بود توی یکی از این عملیات ها کشته می شه، چون پلیس معمولی نبود اونا خیلی بیشتر از پلیس های معمولی توی قلب خطر فرو می رفتن و با کوچکترین اشتباهی باید با زندگی خداحافظی می کردن. دلش به این موفقیت های کوچیک خوش بود. به این اخباری که از خونه های جمشید می فرستادن. مطمئن بود به اون بالاها هم می رسن. باید به این چیزا فکر می کرد نه به چیزای دیگه، به آینده نباید فکر می کرد چون اون آینده ای نداشت! به کسی جز خودش نباید فکر می کرد چون همه توی آرامش می موندن اگه اون می تونست کارش رو درست انجام بده. زندگی اون توی حال خلاصه می شد. به امروز بودن و شاید فردا نبودن! صدای تقه محکمی که به در خورد هر دو رو از جا پروند. این همیشه آماده باش بودن آزاردهنده بود ، صدای ظریف ساها لبخند روی لب اردلان و پوزخند روی لب شهراد نشوند ...
- بچز یه لحظه بیاین بیرون، کار داریم!
شهراد نگاشو روی سقف تاب داد و زمزمه کرد:
- من تو این عملیات چیزیم نشه از دست ناز و اداهای این دختره می میرم!
اردلان قهقهه زد و شهراد هم با لبخند که لپشو سوراخ کرده بود در رو باز کرد و رفت بیرون. توی هال خونه، کامیار و سیامک و سارا و نیاز نشسته بودن. شهراد خونسرد با همون لبخند روی لبش گفت:
- چه خبره؟ دور همیه ؟
ساها ضربه ای به صندلی کنار خودش زد و گفت:
- استاد شما تشریف بیارین اینجا بشینین، مستقیما با خودتون کار دارم. 
شهراد ابرویی بالا انداخت، لبخندشو یه کم عمق داد و گفت:
- با من؟!!
به دنبال این حرف جلو رفت ، مبلمان راحتی خونه رو به صورت نیم دایره جلوی ال سی دی چهل و دو اینچ خونه چیده بودن، روی کاناپه سه نفره سیامک و کامیار و نیاز نشسته بودن. سارا یه مبل یه نفره رو اختیار کرده بود و ساها هم روی مبل دو نفره نشسته بود. اردلان بی توجه به بقیه رفت روی یه مبل یه نفره روبروی سارا نشست و پا روی پا انداخت و عشوه ای به سر و گردنش داد. شهراد هم بیخیال ولو شد روی مبل و سعی کرد خیلی با ساها تماس نداشته باشه. لباس پوشیدن توی این خونه زیادی تحت محیط غرب بود! ساها یه تاپ سورمه ای پوشیده بود با شلوار برمودای اسپرت سفید. نیاز هم یه شلوارک کوتاه جین تنش بود با تی شرت قهوه ای. با اینکه هوا بیرون از خونه سرد بود این دخترا دست از تاپ پوشیدنشون برنداشته بودن! بی اختیار نگاهش رفت سمت سارا، هنوزم یادگی از این دختر چکه می کرد! می خواست بد باشه ولی راه و رسوم بد بودن رو بلد نبود. بلوز آستین بلند پشمی سبز رنگی تنش بود با شلوار گرمکن مشکی. تنها تغییری که کرده بود برداشتن روسریش بود. موهاشو گلوله ای روی سرش می بست و همین باعث می شد کسی نتونه حتی تشخیص بده موهاش چه حالتی و چقدریه! چشم از دخترا گرفت و گفت:
- خب! 
ساها پا روی پا انداخت دستشو گذاشت روی پای شهراد و با هیجان گفت:
- آخر هفته یه فستیوال داریم! کلا پنج روز وقت داریم تا آماده بشیم، این بزرگترین مهمونی ماست! همه بچه ها از کل ایران دور هم جمع می شیم...
شهراد اینقدر که منتظر چنین برنامه ای بود بی توجه به دست ساها گفت:
- خب؟
ساها خودش دستشو برداشت، هر دو دستش رو به هم کوبید و گفت:
- سالی یه بار این برنامه رو داریم. همه دور هم جمع می شیم بزن و برقص و عشق و حال ... اما این وسط اصل قضیه سورپرایز برنامه است. برای اون سورپرایزه بهت نیاز داریم استاد ...
بعد از این حرف نگاشو بین بچه ها تاب داد تا دوباره رسید به شهراد و چشمای قهوه ای شیطونش رو یه کم گرد کرد و گفت:
- قراره امسال یه گروه رقص داشته باشیم! یه گروه رقص هماهنگ، دوازده جفت می شیم و می رقصیم ... عالی می شه نه؟!!
اینقدر هیجان داشت که گونه هاش گل انداخته بود. اردلان خیره مونده بود به شهراد ... یه مهمونی! کل ایران همه جمع می شدن. عالی بود ، عالــــی!! ولی نه برای حمله بلکه برای جمع کردن اطلاعات برای پیدا کردن خیلی از خونه های فساد برای نفوذ بیشتر! شهراد هم توی همین فکرا بود و اصلا متوجه منظور ساها نبود ...

 

 



ساها همونطور هیجان زده ادامه داد:
- اون کلاسای رقص که می یومدیم واسه همین بود دیگه، قرار بود شما من و اون سه تای دیگه رو که توی خونه های دیگه هستن رو آموزش بدین تا ما هر کدوم به چند نفر آموزش بدیم و گروهمون رو بسازیم که خوب فرصت نشد. حالا پنج روز وقت داریم ، همه رو جمع می کنم همین جا. بیست و چهار نفر می شیم. همه زوج! خیلی خوب می شه استاد، کامیار و سیامک باهمن، سارا و نیاز هم با هم. بقیه بچه ها هم می یان همین امروز ... باید شروع کنیم به تمرین. انتخاب آهنگ هم با شما ... خوبه؟!!
حرفاش که تموم شد خیره شد به شهراد، نگاه شهراد به یه گوشه مات مونده بود، خواست چیزی بگه که سارا با کلافگی که با همه وجود سعی در مخفی کردنش داشت گفت:
- فستیوال برای چی هست؟!! چه سودی برای ما داره؟
ساها نفس عمیقی کشید و گفت:
- سودش تفریحی بودنشه. بقیه شو من دیگه نمی دونم. یه سال داریم زحمت می کشیم ، باید یه روز هم تفریح کنیم دیگه. البته مهمونی های دیگه هم داریم ولی این فستیوال خیلی بزرگه. توی باغ یکی از کله گنده های گروهمونه، خارج از شهر! اینقدر خوش می گذره سارا که اصلا دلت نمی خواد برگردی دوباره اینجا! 
سارا اینقدر که لپش رو از درون جویده بود طعم خون رو به راحتی توی دهنش حس می کرد، ولی اصلا کم نیاورد و سعی کرد مثل ساها هیجان زده باشه. چشماشو گرد کرد و گفت:
- باید خیلی عالی باشه!! 
اینبار نیاز سرش رو تکون داد و گفت:
- من که دلم هر سال به این فستیوال خوشه!
سارا سعی کرد با نگرانی بگه:
- دردسر نشه؟!!
ساها غش غش خندید و گفت:
- می دونی چند ساله بچز گروه ما دارن پلیس رو دور می زنن؟ هیچی نمی شه! اونا خوب بلدن با پلیس بازی کنن ...
نگاه اردلان و شهراد با همه وجود می خواست به سمت هم بچرخه ولی خودشون رو کنترل کردن ، هر نگاه می تونست شک برانگیز بشه. سارا باز گفت:
- وای چی بپوشیم!
اردلان خنده اش گرفته بود! سارا خیلی خوب بلد بود عین یه دختر عادی رفتار کنه! یه دختر معمولی با همه دغدغه های دخترونه اش ... سیامک گفت:
- جون تو جونتون کنن به فکر لباس تنتونین!
کامیار هم دو دستی تو سرش کوبید و گفت:
- مسئول لباس شماها منم ، خودم می برمتون لباس بخرین. 
ساها بی توجه به کل کل بچه ها گفت:
- استاد کلاسمون از همین امروزه ها! جواب منو ندادی ...
وقتی عکس العملی از شهراد که به جلو مات مونده بود ندید، کلافه دستش رو جلو برد، جلوی صورت شهراد تکون داد و گفت:
- استاد شهراد! با شما بودما!!
شهراد همینطور که توی فکراش غرق بود می خواست بگه خفه شو بذار به کارم برسم! ولی هنوز تصمیم نگرفته بود در جواب ساها چی بگه که ساها کلافه از عدم تحرک شهراد دستش رو محکم کوبید روی پاش، شهراد از جا پرید، سیامک با خنده گفت:
- شهراد جون نیستیا! کلا زیاد می زنی ، نه؟
شهراد خندید از همون خنده هایی که خنده بود ولی هزار جای طرف مقابل رو می سوزوند. طرف تیکه می انداخت که بسوزونه ولی با دیدن لبخند شهراد خودش می سوخت. در جواب سیامک گفت:
- آره دیگه، زیاد می زنم که هیکلم اینجوریه ...
کامیار که دوست نداشت رفیقش کم بیاره ابرویی بالا انداخت و گفت:
- خدا داند! حالا از کی شروع کنیم؟!!
شهراد حواسش به حرفای ساها نبود ولی فهمیده بود چی گفته. برای همین هم شونه ای بالا انداخت و گفت:
- آماده م! ولی خودم نمی خوام توی گروه باشم. فقط آموزش می دم. 
ساها جیغ کشید:
- چی؟!! اصلا اصل قضیه شمایی، در اصل من و شماییم!! تنها جفت نا همجنس گروه ... 
اینو گفت و ابرویی بالا انداخت. شهراد توی دلش گفت:
- این دختر می دونه! این تیکه ها، اون حرفی که اون شب زد ، این دختر می دونه من همجنس باز نیستم! ولی آخه چه جوری؟!!

 

 

 


- استاد چه آهنگی پلی کنم؟!
نگامو خیره دوختم به چشمای سبزش، از حق نمی تونستم بگذرم! رنگ چشماش معرکه بود!! یه سبز خاص که گاهی اوقات عسلی می شد و گاهی طوسی. ولی بیشتر سبز بود. یه پوزخند نشست کنج لبش و لپ هاش چال افتاد. آب دهنم رو قورت دادم. اومد سمت استریو و گفت:
- فلش خودم رو می ذارم ، برو وایسا تو صف ... 
شونه ای بالا انداختم و رفتم کنار بچه ها، اکثراً همه شون رو می شناختم. خیلی با بعضی هاشون دوست بودم و از بعضی هاشون اصلاً خوشم نمی یومد. همه لباس های راحت پوشیده بودن، پسرا اکثرا با شلوار گرم کن بودن و دخترا با شلوارک ها کوتاه و تاپ. مثل خودم، البته من عادت نداشتم شلوارک خیلی کوتاه بپوشم، شلوارم برمودا بود تا نیم وجب زیر زانو ولی تاپ پوشیده بودم که حرکات دستم رو توی آینه قدی که همین امروز تو سالن نصب کرده بودیم بهتر ببینم. شهراد با همون ژست خاص و دختر کش خودش رفت سمت استریو و فلشش رو زد به سیستم و بدون اینکه آهنگی پلی کنه چرخید سمتمون و گفت:
- خوب! در چه حدین؟
قبل از همه خودم سریع گفتم:
- تموم اون حرکاتی که به من و بچه ها یاد دادین رو ما به این اکیپ آموزی دادیم ، خیلی هم صفر نیستیم! 
سرشو تکون داد، ولی بازم نگام نکرد، نگاش خیره بود سمت پسرا، می دیدم که پسرا چه جوری نگاش می کردن. به خصوص پسرای ظریف مریفمون با این تصور که شهراد یه فاعل خیلی قویه داشتن با نگاه می بلعیدنش. لجم گرفت و گفتم:
- شروع کنیم دیگه استاد!
اینبار نگاشو دوخت توی چشمام، عمیق و سرد، پوف کردم چون سنگینی نگاهش واقعا روی سینه آدم فشار وارد می کرد. برنده گفت:
- شما پارتنر خودتو پیدا کردی؟!
می دونستم با این بشر باید چه جوری حرف زد وگرنه می خواست حرف حرف خودش باشه. برای همین هم شونه بالا انداختم و گفتم:
- دستور از مقامات بالاست که من و شما باید با هم برقصیم!
پوزخندی زد و گفت:
- دستور اینطوره که شما باید برای خودت یه پارتنر از جنس مخالف داشته باشی. من گفتم که من نیستم!
قبل از اینکه من بتونم چیزی بگم و این بچه پرو رو ادب کنم سیامک از بین جمع یه قدم جلو رفت و گفت:
- دستور دستوره! اسم تو رو آوردن، به خاطرش نمی تونی به ساها زور بگی و اذیتش کنی. اون هیچ حرفی رو از خودش نمی زنه. 
شهراد سرش رو بالا گرفت، چشماشو بست و بعد از چند لحظه چشماشو باز کرد و همونطور که سرش بالا بود خیره شد توی چشمام. خیره شد و باز سینه من سوخت ... کشیده و شمرده گفت:
- خیلی خوب!
این خیلی خوب یعنی حالتو می گیرم! بدم حالتو می گیرم! مطمئن بودم این کار رو می کنه. ولی منم کوتاه بیا نبودم. به من می گفتن ساها! اگه ازش کم می آوردم باخته بودم. فعلا که بازنده خود شهراد بود!! شهراد سریع به حالت عادی برگشت، کف دو دستش رو به هم کوبید و گفت:
- ما با هر آهنگی که الان تمرین کنیم با همون آهنگ هم توی فستیوال می رقصیم چون ضربه های آهنگ جای کار دارن و نمی شه آهنگ رو عوض کنیم. اینجوری کار گروهی خراب می شه و هر کس با هر ضرب از آهنگ که دلش بخواد حرکتش رو عوض می کنه. 
یکی از دخترا از بین جمع گفت:
- پس خواهشاً خواننده یکی باشه از خودمون. 
شهراد فقط به دختر نگاه کرد و دختر که قیافه اش کاملا پسرونه بود به خصوص با اون موهای کوتاه شونه ای بالا انداخت و گفت:
- چیه؟!! یکی باید بشه مثل لیدی گاگا، ریکی مارتین، جوج مایکل! یکی که درد ما رو کشیده باشه، من با هر خواننده ای حال نمی کنم.

 

 


شهراد لبخندی زد و گفت:
- بله! هر خواننده ای هم با تو حال نمی کنه!
همین که جمله شهراد تموم شد همه دختر پسرا خندیدن، حتی خود دختری که نظر داده بود هم خندید. اسمش نگار بود می شناختمش. شاید در نظر اول هر کس می دیدش فکر میکرد تی اس یا دو جنسه اس! ولی اینطور نبود. نگار هم یه دختر بود مثل بقیه دخترا ، ولی اینقدر که همه حرکاتش پسرونه و شبیه پسرا بود خواه ناخواه دخترا جذبش می شدن و همین باعث شده بود کم کم جذب دخترای دور و برش بشه. از پر قنداق همجنس گرا نبود. به این دسته از همجنس گراها می گفتیم همجنس باز! چون همه چی رو مثل بازی شروع می کردن و بعد معتادش می شدن. هر کدوم این بچه ها یه ماجرایی داشتن، یا ماجرایی که شنیدنش خالی از لطف نبود. با شنیدن آهنگ پر ضرب و تند و تیز ریکی مارتین صدای جیغ همه بلند شد، شهراد دو دستش رو به هم کوبید و گفت:
- با این آهنگ کار می کنیم ... همه هستن؟!!
همه یه صدا جیغ کشیدن:
- بلــــه!
خواستم منم جواب بدم که نیاز با صورت عرق کرده اومد کنارم و گفت:
- ساها! این دختره، سارا ... نمی تونه بیاد! 
با تعجب چرخیدم به سمتش و گفتم:
- چی؟!!! چرا؟!!
- رفت بیمارستان ... 
***
اینقدر دستم رو مشت کرده و فشار داده بودم که همه کف دستم از جای ناخن هام کبود بود. از حجابم گذشتم ولی از عفتم ... نمی تونستم!! درد داشت ... درد داشت و دلم می خواست از زور فشار و زیادی درد داد بزنم. جیغ بکشم! دردش خیلی درد بود! زیادی درد بود. گذشتن از هر چیزی که بابا بهم یاد داده بود می سوزوند منو. حس کردن نگاه های پر از غیظ بابا و نگاه های پر از سرزنش ساسان نابودم می کرد. درد داشت لعنتی درد داشت! چطور می تونستم توی یه جمع پر از آدم برقصم!!! چطور؟!! نفسام به سختی بالا و پایین می شدن و ذهنم ، ذهنم هم درد می کرد از فشار فکر. باید راهی پیدا میکردم تا از زیرش در برم. باید!! باید ... اردلان کنار گذاشته شده بود چون با اون اداها و حالتای خاص به دردشون نمی خورد، منم باید کنار گذاشته می شدم. باید کاری می کردم که حداقل تا مدتی درست مثل اردلان به درد نخورم. من نمی تونستم! نمی تونستم!! گوشیمو برداشتم، این گوشی تنهای چیزی بود که اجازه داده بودن با خودم بیارم. قبل از اینکه منتقل بشم به این خونه خانومی اومد خونه جمشید و همه جای منو بررسی کرد. نه تنها لباسام و ساکامو که اعضای بدنم رو با یه دستگاه گشت. مشخص بود می ترسن. می ترسن از اینکه چیزی با خودم ببرم، دوربینی، ردیابی، شنودی چیزی. گوشیم رو بعد از این فلش شد بهم برگردوندن. اون روزی که تصمیم گرفتم برای انتقام از ساسان خودم وارد عمل بشم ، اون روز به همه این چیزا فکر کرده بودم. توینامه ساسان نوشته شده بود که اومدن توی این خونه ها مصادف با چه اعمالیه ، اون می دونست. اون نوشته بود! و من می دونستم ، می دونستم اگه بیام باید پا بذارم روی همه چی ، هم روی حجابم، هم روی عفتم، هم روی نجابت و شرفم! همه و همه رو باید ببازم. می دونستم! می دونستم و با این علمی که داشتم اومدم. ولی چرا حالا که وقت عمل بود اینقدر درد داشت؟!! چرا نمی شد ؟ چرا نمی شد بیخیال بشم؟ نه می شد بیخیال انتقامم بشم و نه می شد بیخیال دارایی هایی بشم که برام مونده بود. باید تا جایی که می تونستم جلوگیری می کردم از این اتفاقاتو باید تا می شد جلوشون می ایستادم تا جایی که بهم شک نمی کردن باید سعیم رو می کردن که انسان باقی بمونم. که همرنگشون نشم ولی اگه دیدم دارم لو می رم ، اونوقت، اونوقت با فرض یه مرده متحرک ادامه می دادم. چاره ای نبود. از جا بلند شدم، همزمان در باز شد و نیاز پر هیجان اومد توی اتاق و با دیدن من گفت:
- اِ نشستی که! کم کم بچه ها دارن می یان، بیا با بقیه هم آشنا شو. سیامک و کامی کل مبلا و تی وی و اینا رو جمع کردن اون بیرون اینقدر بزرگ شده. جون می ده واسه قر دادن به قول کامی! پاشو یه لباس راحت بپوش بیا بیرون. 
خود در حین حرف زدن رفت سمت کمد لباسش و مشغول گشت و گذار شد. رفتم ایستادم روی تخت و گفتم:
- ترجیح می دم اول حسابی گرم کنم. ببینم ... این تختا تشکشون فنریه؟!
بدون اینکه نگام کنه از چوب لباسی یه شلوارک جین رنگین مونی بیرون کشید و گفت:
- واسه چی؟! نه!
اه لعنتی! خودمو افسرده نشون دادم و گفتم:
- چه حیف! من همیشه برای گرم کردن خودم از تشک فنری استفاده می کنم. 
خندید و با چشمای متعجی چرخید به سمتم و گفت:
- راست می گی؟!! 
شونه ای بالا انداختم و از روی تخت اومدم پایین، در همون حین گفتم:
- آره! اینقدر بالا پایین می پرم که گرم گرم می شم. 
شلوار جینی که تنش بود رو با یه حرکت در آورد و با پای راستش شوت کرد یه طرفی، مشغول پوشیدن شلوارک جین هفت رنگ شد و گفت:
- بیخیال بابا! یه ذره که بالا پایین بپری گرم می شی. شهراد اول گرمت می کنه. 
تو دلم فحشی نثار شهراد کردم با اون هنراش که هیچ سنخیتی با شغلش نداشت و گفتم:
- من اگه گرم نکنم وسط رقص عضله پام می گیره.
چرخید پشتش رو کرد به من ، دستاش رو به صورت ضربدری پایین تی شرتش گذاشت و گرفت از سرش کشیدش بیرون، در همون حین گفت:
- تو این خونه دخترا خاک بر سرن! تشک فنری می خوای باید بری اتاق پسرا، تشک سیا و کامی و شهراد و اردی فنریه. برو بپر بپرت رو بکن و بیا.

 

 



هیجان زده دستام رو بهم کوبیدم، حقا که خدا هنوزم هوام رو داشت. خدا با من بود می دونستم تنهام نمی ذاره و کمکم می کنه نقشم بگیره. با عجله رفتم سمت در، نیاز در حالی که تی شرتش دستش بود و خم شده بود روی زمین تا شلوارش رو هم برداره گفت:
- جای تو بودم اتاق کامی اینا نمی رفتم، خیلی رو تختشون حساسن! برو اتاق شهراد اینا. البته اردلان تو اتاقه فکر کنم. اگه رضایت داد کارتو بکن. 
نفسمو پوف کردم، برام فرقی نداشت کجا برم ولی بیشتر ته دلم می خواست برم جایی که چشمم به شهراد و اردلان نیفته. اون دو نفر به من هم حس امنیت می دادن هم حس عذاب. وقتی نگاهشون رو به خودم و به بی حجابیم می دیدم، وقتی می دیدم ته نگاه شهراد پوزخنده و حس می کردم این پوزخند رو به تربیت شهید صبوری می زنه، وقتی ته نگاه اردلان دلخوری رو حس می کردم و این دلخوری رو نسبت می دادم به احساس مسئولیتی که در برابر من می کرد، احتمالا به خاطر ساسان ، بیشتر عذاب می کشیدم. عذاب ام پی تیری شدم دوبل می شد! نفس عمیقی کشیدم و زدم از اتاق بیرون ، چند نفری توی پذیرایی عریان خونه که اون لحظه می شد دید چقدر بزرگتر از وقتیه که وسیله توش چیده شده بود علاف و بیکار ایستاده بودن. بدون اینکه توجهی به هیچ کدومشون بکنم بی اختیار تار مویی که وجود نداشت رو با حالتی وسواس گونه زدم پشت گوشم و رفتم سمت چپ. اتاق اردلان و شهراد انتهای سالن بود. از گوشه دیوار می رفتم و سرم زیر بود. توی دلم آرزو می کردم هیچ کس منو نبینه. همین که به اتاق رسیدم سریع در رو باز کردم و پریدم توی اتاق. تکیه دادم به در و چشمام رو بستم. انگار از دست یه عده فرار کرده بودم، خودمم این روزا نمی فهمیدم چه مرگمه! با صدای شهراد چشمام رو سریع باز کردم:
- طویله است؟!!
نگام دور اتاق چرخید فقط من توی اتاق بودم و اون! لعنتی!! نیاز گفت اردلان تو اتاقه! با اردلان خیلی راحت تر بودم تا با شهراد و اون نگاه ها و پوزخند های مزخرف حرص دربیارش! جلوی آینه مشغول ژل زدن به موهای قهوه ای تیره اش بود، موهاش کوتاه بودن، ولی نه اونقدری که با ژل حالت نگیرن. از دخترا فهمیده بودم به مدل موهاش می گن خامه ای! اطرافش کوتاه تر از وسطش بود و اگه می خواستم منصف باشم باید اعتراف می کردم خیلی بهش می یاد. از توی آینه میز توالت که دقیقا چسبیده به دیوار روبروی در قرار داشت نگام کرد و گفت:
- هی خانوم با شما بودم! گفتم طویله است؟!
چقدر دلم می خواست بگم چون تو توشی آره! ولی به اندازه کافی روی تربیت بابا پا گذاشته بودم، بی تربیتی و بد دهنی رو نباید بهش اضافه میکردم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- کی می ری از اتاق بیرون؟!
همینطور که دستاش رو با دستمالی تمیز می کرد متعجب به سمتم چرخید و گفت:
- بله؟!!
یه قدم رفتم به سمتش و گفتم:
- کار دارم اینجا، با حضور تو نمی شه. می شه بری بیرون؟ اون جماعت اون بیرون منتظر استاد گرانقدرشونن!
دستمال توی دستش رو شوت کرد سمت سطل آشغال فلزی نقره ای رنگ کنار میز و با خنده گفت:
- شمام باید اون بیرون باشیا! به به چه شود! دختری برای انتقام برادرش تن به ...
به اینجا که رسید سکوت کرد و با افسوس سرش رو تکون داد. سینه ام از خشم بالا و پایین می شد، این روزا اینقدر فشار روم زیاد بود که تحملم نصف روزای قبل شده بود. وقتی به این فکر می کردم که هیچ آینده ای در انتظارم نیست، به این فکر می کردم که شاید این روزا روزای آروم زندگیم باشن و هر روز از روز قبل بدتر بشه وضعم ... اینا منو تا مرز دیوونگی می کشیدن. برای همینم رفتم رخ به رخ شهراد ایستادم، اونم کاملاً خونسرد دست به سینه شد و به میز پشت سرش تکیه داد. همینطور که نفس نفس می زدم گفتم:
- تو خواهر داری؟!
جا خوردنش رو خیلی خوب حس کردم ولی شهراد بازیگر خیلی خوبی بود چون سریع به حالت عادی برگشت و گفت:
- از ثبت احوال مزاحم می شی؟!
وقتی اینجوری با خنده نگام می کرد دوست داشتم بکشمش! صدامو یه کم بالاتر بردم و گفتم:
- جواب منو بده! خواهر داری؟!!
دستاشو از هم باز کرد، همینطور که تکیه داده بود به میز ، پاهاشو ضربدر کرد و دستاش رو کنارش به میز تکیه داد، لبه های میز رو گرفت بین انگشتاش و گفت:
- گیریم که بله! مشکل تو حل می شه؟!!

 

 

با دست به پشت سرم اشاره کردم و گفتم:
- اگه خواهرت طعمه این نامردا بشه، اگه یه روز به خودت بیای ببینی خواهرت رو به راهی کشیدن که خودشون دلشون می خواسته، اگه چشم باز کنی و با جنازه خواهرت روبرو بشی، اگه کل خواهرت خلاصه بشه تو چند خط نامه حلالیت و خداحافظی، اگه کل عشق زندگیت بشه یه خروار خاک، می شینی نگاه می کنی؟!!
دیگه کنترلم دست خودم نبود، نگاه اونم مثل اول نبود، پال لپش هم محو شده بود، به جای اون خط افتاده بود بین ابروهاش، نا خودآگاه یقه پیرهن اسپرت سبز رنگی که تنش بود رو توی مشتم گرفتم و نالیدم:
- بگو لعنتی! می شینی نگاه می کنی؟!! تو شرایطشو داری که خیلی راحت تر از من انتقام بگیری ولی من ندارم، من امکانات تو و نیروهایی که پشت توئه رو ندارم! من منم و من! من منم و خدای من! من منم و دعای پدرم از اون دنیا! من منم و خون ناحق ریخته شده داداشم! من منم و مظلومیت ساسانم! من منم ! فقط منم و دستای خالیم! بایدم به من فخر بفروشی، بایدم برام قیافه بگیری، چون من ضعیفم و تو قوی، چون من تنهام و تو خیلی ها رو پشت خودت داری، باید هم پوزخند بزنی. ولی همین جا حاضرم به ارواح خاک ساسان و بابام قسم بخورم اگه بلایی که سر ساسان من آوردن رو سر خواهر تو می آوردن تن به کارای خیلی بدتری می دادی. تن به روسپی گری هم می دادی. هرچند که برای مرد هیچ واژه ای معادل روسپی گری نیست. حتی واژه ها هم پشت مردان! حتی واژه ها هم نمی شناسن مردی رو که خراب باشه! مردی رو که تن فروشی کنه، ولی به ولای علی می کردی!!!
دستش رو دیدم که بالا اومد ، نگاش رو دیدم که تا مردمک چشمم بالا اومد، دستش اومد سمت دستم و نگاش آروم شرمنده شد. دستش خواست روی دستم بشینه که دستم رو کنار کشیدم و یه قدم رفتم عقب. همینطور که نفس نفس می زدم گفتم:
- رقص جلوی نامحرم از دید بابام خطا بود! از دید دین خطا بود که از دید بابای منم خطا بود! من خیلی جاها از جونم مایه می ذارم که تن ندم به چیزی که بابام دوست نداشت! 
دستم رو روی سرم گذاشتم و در حالی که با همه توان بغض تو گلوم رو قورت می دادم نالیدم:
- این موها رو می بینی؟! حراج کردنشون راحت نبود، ولی برای اینجا موندن مجبور بودم! به من طوری نگاه نکن که انگار محدود بودم و از خدا می خواستم به این آزادی برسم! حالا کم کم می فهمی سارا برای اینکه از بعضی از ارزش هاش نگذره چه کار ها که ازش بر نمی یاد! من هنوزم سارام ...
صدام رو آهسته کردم و گفتم:
- سارا صبوری! تا پای جون وایمیسم که این اسم لکه دار نشه، اگه شد ، اگه شد مطمئن باش چیزی از سارا نمونده. حالا برو ... برو به شاگردات برس و اصلا به این فکر نکن که اگه برای من حرومه برای توام حرومه!! برو بیرون بذار به درد خودم بمیرم ... برو که دلم خوش بود غیرت توی بعضی مردامون هنوز هست! برو که دل خوشم رو خون کردی. برو ... فقط برو بیرون!!!
شهراد از میز کنده شد، دستش رو دیدم که بلاتکلیف، کلافه چیخر توی هوا خورد و چنگ شد توی موهاش، قدم هاش رو دیدم که دیگه استوار نبودن. دیدم ولی برام مهم نبود. اون لحظه فقط درد خودم مهم بود. مهم بود و پرنگ. بیرون که رفت ایستادم، وقت نداشتم. باید نقشه رو خیلی سریع و بی نقص عملی می کردم. چشمم خورد به عسلی کنار تخت ، روی یه شیشه قرار داشت ، برعکس عسلی اونطرف تخت که کامل چوبی بود. این یکی به کارم می یومد. رفتم رو تخت، چشمامو بستم و شروع کردم، بالا و پایین می پریدم. یاد بچگی هام افتادم، وقتی روی تخت بابا مامان بالا و پایین می پریدم ، وقتی با شوق جیغ می کشیدم، مامان سعی می کردم جلومو بگیره و بابا با خنده می گفت:
- چی کار داری شاهزاده بابا رو؟ دو روز بچه اس! بذار بچگی کنه.
لبخند تلخ نشست روی لبم، می پریدم و هی می رفتم بالا تر ... چرا حس بچگی ها رو نداشت؟ چرا شیرین نبود؟ چرا دلم نمی خواست کسی بهم گیر نده تا اینقدر بالا و پایین بپرم که خسته بشم؟ چون دلم نمیخواست از شوق جیغ بکشم؟ چرا این بپر بپری که یه روزی همه تفریحم بود و همه آرزوم الان شده بود یه حس خنثی بی حسی! چرا اینقدر عوض شده بودم. چرا نمی شد برگردم به بچگی هام؟ چرا از بزرگ بودن دل نمی کندم؟! چرا؟ چرا یه حسی که تو بچگی می شد ته آرزوی یه بچه تو بزرگی می شد ته بی تفاوتی؟ پریدم ... پریدم ... پریدم ... دیگه وقتش بود. چشمام رو باز کردم، نگاه افتاد به عسلی خیز گرفتم سمتش. چشمام رو بستم و گفتم:
- الهی به امید تو! منو ببخش برای این جراحت عمدی، منو ببخش خدا! چاره ای جز این ندارم. باید به درد نخور بشم. تنها راهش همینه. پرش بعدی مقصدش وسط عسلی بود ... همین که روی تخت پریدم در باز شد ، نگام به اون سمت کشیده شد، فرود اومدم. پام سوخت، همه وجودم درد شدم و اینبار هم درد روح بود و هم درد جسم .

 

همین که نیاز به ساها خبر داد ساها به سرعت از جمع فاصله گرفت و راه افتاد سمت اتاق اردلان، در همون حین رو به نیاز گفت:
- به سیامک هم بگو بیاد ... 
همه بچه ها غرق آهنگ و تمرین حرکاتی شدن که قبلا توسط شهراد یاد گرفته بودن. ساها در اتاق اردلان رو باز کرد وارد شد، اردلان با صورتی بر افروخته مشغول پوشاندن لباس به سارا بود. هر چند که شلوارش مسئله ای نداشت و فقط کافی بود یه مانتو روی بلوز آستین بلندش بپوشه. ساها پرید تو و گفت:
- چی شده؟!!
اردلان سرش رو بالا
گرفت، اصلا حوصله اوا بودن رو نداشت، پس شونه ای بالا انداخت و به کارش ادامه داد. چقدر بعضی وقتا دلش می خواست اردلان باشه، فقط اردلان!! نه اردلان فانی، نه سرگرد، نه برادر ارسلان، نه شکلات تلخ! هیچ کدوم رو دوست نداشت، فقط اردلان بودن رو دوست داشت. و چقدر فاصله گرفته بود از اردلان بودن ... اون لحظه دلش می خواست سر همه داد بکشه، ساها، نیاز، سیامکی که پشت سر ساها و نیاز ایستاده بود و زل زده بود به حرکات دست اردلان و حتی سارایی که حاضر نبود به خاطر دردی که می کشید یه قطره اشک بریزه! دریای محبت این دختر نسبت به برادرش تا کجا بود؟!! تا کجا بود که اردلان نمی تونست درکش کنه؟! ساها یه قدم جلو اومد و گفت:
- سارا خوبی؟!!
سارا سرش رو بالا گرفت، لبخند زد، دردش رو پشت لبخندش پنهان کرد، هم درد روحش و هم درد جسمش رو. لبخندش رو کش داد و گفت:
- آره بابا خوبم! اینا شلوغش کردن ..
ساها روی دو زانو نشست و خیره شد به پای سارا ، خوب نبود! کاملا واضح هم خوب نبود! پاش از چند نقطه شدید بریده بود و زخم باز شده بود. مشخص بود نیاز به بخیه داره. در عجب بود با اون دو سه تا زخم بزرگ و دهن باز کرده چطور این دختر زمین رو از درد گاز نمی گیره و لبخند می زنه!!! توی دلش جواب خودش رو داد:
- امثال ماها اینقدر از اینور و اونور خوردن و کشیدن که فولاد آبدیده شدن. 
با حالت بدی صورتش رو برگردوند و گفت:
- وای دلم از حال رفت!!
واقعا هم حس کرد فشارش افتاده، زخم سارا بدجور بود، اردلان بازوی سارا رو چنگ زد و قبل از اینکه سارا بتونه کوچک ترین مخالفتی بکنه با یه حرکت سارا رو کشید توی بغلش و بلند شد. صورت سارا از درد جمع شد، طاقت تکون خوردن پاش رو نداشت، می دونست حتی یه قدم هم نمی تونه برداره پس مخالفت هم نمی تونست بکنه. مخالفت برای زمانی بود که می تونست خودش راه بره ، ولی اون لحظه ... ساها جلو رفت و گفت:
- دستت درد نکنه اردلان ولی نیاز نیست تو ببریش، سیامک می برتش. 
سیامک که تا اون لحظه توی سکوت کامل نظاره گر بود اعتراض کرد:
- به من چه!! من کلاسو ول نمی کنم، بذار اردلان ببرتش اون که تو گروه نیست. 
ساها چرخید به سمتش و گفت:
- می دونی که قانون این خونه می گه تازه واردها
تا چند ماه حق خروج ندارن.
سیامک شونه ای بالا انداخت و گفت:
- در مواقع اضطراری نمی شه کاریش کرد. بعدش هم به نظرت ...
صداش رو پایین آورد خم شد و کنار گوش ساها گفت:
- از این پسره کاری بر می یاد؟! ولش کن بذاره ببرتش دیگه.
ساها چشماشو چرخوند و گفت:

- نمی شه سیامک!! منو درننداز با بالایی ها ... بیا خودت ببرش و بیارش. 

 
پست دوم ... 

سیامک بازم شونه بالا انداخت، دستش رو تو هوا تاب داد و در حالی که از اتاق خارج می شد گفت:
- رو من حساب نکن، همین حالاش هم از کلاسم عقب افتادم کامی عصبی می شه!!
و قبل از اینکه ساها بتونه چیزی بگه از اتاق زد بیرون. خون خون اردلان رو می خورد، نمی تونست اجازه بده سیامک سارا رو ببره، می دونست سارا حساسه، می دونست نمی تونه اجازه بده سیامک بغلش کنه! سیامک نامحرم بود ، سارا اذیت می شد. به خودش توپید:
- تو نیستی مرتیکه؟!!
اون لحظه لحظه مناسبی برای رسیدن به جواب نبود. ساها با غیظ خواست بره دنبال سیامک که نیاز اومد جلوش و گفت:
- بیخیال ولش کن، من می برمش، ولی از اونجایی که نمی تونم بغلش کنم و زورم نمی رسه با اردلان می برمش. 
بعد آروم و با حرکت سر گفت:
- حواسم هم بهش هست!
ساها پوفی کرد و آروم گفت:
- مطمئنی؟!! نمی خوای کلاس رو بمونی؟
نیاز همینطور که می رفت سمت در اتاق تا بره آماده بشه گفت:
- آره مطمئنم، چه نیازی هست به من؟! من که پارتنرم آش و لاش شد، جلسه بعدی باید واسه خودم پارتنر پیدا کنم. سارا که با این پاش عمرا بتونه دیگه تو کلاس شرکت کنه.
همین که نیاز رفت اردلان هم رفت سمت در ، چقدر دلش می خواست داد بزنه شما درک و شعور ندارین که این دختر درد داره؟!! اگه صداش در نمی یاد داره نجابت می کنه ! ساها لحظه آخر بازوی نیاز رو گرفت و دم گوشش پچ پچی کرد که نیاز سرش رو تکون داد. ساها با جدیت گفت:
- یادت نمیره!! خیلی مهمه ها ...
- باشه حواسم هست ...
بعد از اون بدون فوت وقت از اتاق خارج شد. ساها دیگه جلوشون رو نگرفت و اردلان هم رفت سمت در، از اتاق که خارج شد یه لحظه نگاش رو چرخوند سمت گروه که داشتن می رقصیدن و در صدرشون شهراد بود. شهراد که چندان هم خودش تمرین نمی کرد و بیشتر دستور می داد یه لحظه توی آینه دیدش و سریع چرخید به سمتش، سارا که چیزیش نبود!! پس چرا روی دستای اردلان بود؟!! اردلان چرا اخم کرده بود، قبل از اینکه بتونه بیاد به سمتشون اردلان سرش رو به نشونه اینکه همه چی اوکیه تکون داد و رفت سمت در خونه و خارج شد. شهراد دستی برای جمعیت تکون داد و گفت:
- همین رو تکرار کنین ... 
بعد یه راست رفت سمت آشپزخونه و سر یخچال ، صدای سارا تو ذهنش اکو می شد، حرفایی که زد. سارا اومده بود توی اتاق برای اینکه چی کار کنه؟!! چه بلایی سرش اومده بود؟ نکنه بلایی سرش آورده بودن؟ ولی چیزی توی ذهنش مطمئن بود که سارا از عمد بلایی سر خودش آورده که مجبور نشه جلوی این همه آدم برقصه! دستاش رو گذاشت لب سینک ظرفشویی و سرش رو خم کرد زیر شیر آب قطرات آب سرد رو حس نمی کرد ، چون داغ بود و این حرارت از رقص نبود! لعنتی باز همون حس تب توی وجودش بیداد می کرد و نمی دونست سرچشمه اش کجاست!! با احساس درد دستش سرش رو از زیر شیر آب کنار کشید و به دستش خیره شد، اصلا نفهمیده بود چه وقت لب سینک رو اینقدر فشار داده که بند بند انگشتاش سفید شده و اینقدر دستش درد گرفته!
***
اردلان همه حواسش رو داد به دور و برش، ولی طوری که نیاز که با همه وجودش چشم شده بود و اون رو زیر نظر گرفته بود متوجه کنجکاویش نشه، اونا توی یه ساختمون بودن، طبقه سوم یه ساختمون چهار طبقه، از خاکی که توی راه پله ها بود می شد فهمید ساختمون نوسازه، سوار آسانسور که شدن به تعداد طبقات پی برد. چشم دوخت به سارا، عرق روی پیشونی بلندش سر می خورد و چشماش رو بسته بود. مژه های نچندان بلند بی آرایشش روی صورتش سایه انداخته بودن. اردلان با دقت تر نگاش کرد، می خواست توی صورتش چیز منحصر به فردی پیدا کنه، ولی هیچی نبود!! نه چشمای درشت و خمار و کشیده و خوش حالت داشت، نه پوست صاف و یه دست و سفید و شفاف، نه بینی قلمی و عروسکی سر بالا و نه لبهای قلوه ای و خوش رنگ!
سارا سارا بود! یه دختر ساده و معمولی ، هیچ چیز خارق العاده ای نداشت. اردلان به خودش پوزخند زد، آره سارا چیز خارق العاده ای توی ظاهرش نداشت، ولی همه چیز درونش خارق العاده بود! همه چیزش خاص بود و حتی از دید اردلان سارا در عین سادگی زیبا بود. 
- نمی ری بیرون؟!!
پست سوم ... 

اردلان سریع چشم از سارا گرفت، آسانسور توقف کرده بود. رفت بیرون و با کنجکاوی نگاهی به دور و برش کرد. توی پارکینگ بودن ولی هیچ ماشینی اونجا به چشم نمی خورد. جز یه دویست و شش آلبالویی. نیاز رفت به سمت ماشین و گفت:
- سریع بیارش، فکر کنم از حال رفته. منم جای اون بودم از حال می رفتم. 
اردلان معطل نکرد و دنبال نیاز به سمت ماشین رفت، همین که نیاز در ماشین رو باز کرد اردلان روی صندلی عقب نشست و سارا رو توی آغوشش نگه داشت. می دونست اگه سارا رو تنها روی صندلی عقب بذاره ممکنه با هر ترمز ماشین سارا از روی صندلی بیفته. نیاز هم درک کرد که شکایتی نکرد و در رو بست. البته اردلان دلیل دیگه ای هم داشتن و اون دید زدن اطراف برای پیدا کردن آدرس و اطلاع رسانی بود. زمانی که می خواستن خونه جمشید رو ترک کنن به دلیل بازرسی بدنی نتونستن هیچی با خودشون بیارن که زودتر به آدرس برسن و همین یه کم کارشون رو سخت کرده بود. چون اونجا حتی از طریق لپتاپ هم نمی تونستن با مافوقشون در ارتباط باشن و اس ام اس هم به شدت کاهش پیدا کرده بود. همه منتظر اطلاعات جدید بودن و اردلان و شهراد جز یه سری اطلاعات محدود نتونسته بودن چیزی به گروهشون برسونن. حالا این آدرس می تونست خیلی کارساز باشه. از خرابی و نیمه ساز بودن پارکینگ و خالی بودنش، و همینطور کثیف بودن راه پله ها و نبودن هیچ تحرکی اردلان حدس می زد توی اون ساختمون تنها ساکنین باشن. همین که نیاز از پارکینگ خارج شد اردلان شروع به ضبط آدرس کرد و تا رسیدن به بیمارستان الحق خیلی خوب از پسش بر اومد. همین که وارد پارکینگ بیمارستان شدن نیاز که هیچ خطایی از اردلان ندیده بود و به اندازه ساها هم از مافوق هاش نمی ترسید گفت:
- تو برو ببرش داخل تا من ماشین رو پارک کنم. 
اردلان از سمت چپ پیاده شد و از عمد از عقب ماشین دور زد که شماره پلاک رو ببینه. بعد از اون با سرعت وارد بیمارستان شد. سارا رو به قسمت اورژانس بردن و تشخیص دادن دو جای پای راستش و یه جای پای چپش نیاز به بخیه داره ، به خاطر عمومی بودن قسمت اورژانس اردلان بالای سر سارا ایستاد و همزمان که همه حواسش به سارای از حال رفته بود با موبایلش تند تند آدرس و شماره پلاک ماشین رو برای بازی دراز یا همون سرهنگ کاوه اس ام اس کرد. می دونست گروه تجسس خیلی زود کنه و بنه اون خونه رو بیرون می کشن و اطلاعات لازم رو به اردلان و شهراد می رسونن. بعد از اینکه اس ام اس رو داد گوشی رو توی جیبش گذاشت و حواسش رو داد به سارا که بی حال روی تخت افتاده بود. دکتری مشغول تمیز کردن اطراف زخم پاش بود. همین که دلمه های روی زخم ها رو برداشت خون بیرون زد و اردلان با درد چشماش رو بست. دکتر همزمان که تند تند خون ها رو تمیز می کرد به پرستار کنار دستش دستور می داد که سریعتر وسایل بخیه رو آماده کنه. رو کرد به اردلان و گفت:
- چه به روز پاش اومده؟
قبل از اینکه اردلان بتونه چیزی بگه نیاز از پشت سر گفت:
- بچمون یه کم شیطونه! روی تخت بپر بپر راه انداخت با پا پرت شد روی عسلی کنار تخت و شیشه پاش رو برید. 
دکتر که سن و سالی هم ازش گذشته بود پوفی کرد و به کارش ادامه داد. دست سارا دراز شده روی تخت کنار بدنش قرار داشت، انگشت های نه چندان کشیده و ناخن هایی که نشون می داد صاحبش این روزا اعصاب درستی نداره و حسابی جویده شده بودن. اردلان دلش می خواست با همه وجود دست سارا رو توی دستش بگیره و فشار بده، که بهش نشون بده پیششه و درد اون رو درک می کنه. ولی می دونست اگه درصدی سارا متوجه کارش بشه هرگز اونو نمی بخشه. سارا اگه اجازه داده بود اردلان بغلش کنه فقط و فقط به خاطر این بود که خودش قدرت راه رفتن نداشت، ولی این یه کار رو مطمئن بود که نمی بخشه. دستی توی موهاش کشید و عقب عقب رفت. یه صندلی تک کنار تخت قرار داشت، نشست روی صندلی و سرش رو گرفت بین دستاش. با صدای نیاز از جا پرید:
- زیادی ساکتی اردلان! بهت نمی یاد ...
چقدر جلوی خودش رو گرفت که پوزخند نزنه، نباید خراب می کرد! نباید گند می زد توی هر چی که رشته بودن. پس سعی کرد به نقشش بگرده، هر چند سخت بود، هر چند حوصله نداشت، ولی درد اجبار هیچ چاره ای جز این نداشت. دستاش رو تو هم تاب داد و گفت:
- خون ... یه کم ... 
دست راستش رو بالا آورد و کنار سرش تکون داد یعنی حالم رو بد می کنه. نیاز در جا قانع شد و گفت:
- چه خوبه که تا الان هم دووم آوردی! کامیار هم به خون حساسیت داره ولی به محض اینکه خون می بینه از حال می ره! بازم به تو ...
پست چهارم ... 


اردلان لبخندی زد و سریع جمعش کرد و باز مشغول تاب دادن انگشتاش تو هم شد و سرش رو زیر انداخت. کار سارا دقایقی طول کشید و بعد از اون بهش سرم تزریق کردن تا فشار افتاده اش برگرده سر جاش. نیاز که از سر پا ایستادن خسته شده بود رو به اردلان گفت:
- من خستم، می رم یه چیزی پیدا کنم بخورم و یه جا هم پیدا کنم بشینم. کارش تموم شد بهم زنگ بزن، شمارمو داری؟!
اردلان سرشو به چپ و راست تکون داد، نیاز دستش رو دراز کرد و گفت:
- گوشیتو بده تا بزنم تو گوشیت. 
اردلان دستش رو سر داد سمت گوشیش و همزمان داشت به یه چیز فکر می کرد، الان سرهنگ جواب اس ام اسش رو می داد. گوشی کد می خواست برای باز کردن اس ام اس و این کد خودش کلی شک بر انگیز بود. اگه همین که گوشی رو نیاز می گرفت همزمان هم اس ام اس می یومد چی؟!! باید چی کار می کرد؟! گوشی رو از جیبش بیرون کشید و طوری که سعی می کرد بی حوصله به نظر بیاد گفت:
- بگو خودم می زنم ...
نیاز خیز گرفت سمتش، حس کرد اردلان دوست نداره گوشیش رو بده و این کنجکاوش می کرد، پس با یه حرکت سریع گوشی رو کشید از بین دستاش بیرون و گفت:
- بده ببینم! لوس نشو، توی خونه هم گوشی پسرا همش دست من و ساهاست، باید عادت کنی ما از این لوس بازیا نداریم. 
اردلان وقت نکرد گوشی رو بگیره و اگه وقت هم می کرد درستش نبود، ممانعتش دردسر می شد، نیاز با خونسردی رفت داخل لیست کانتکت و شماره خودش رو وارد کرد داشت سیو می کرد و همه حواسش به اردلان بود که سرش رو به پشت صندلی تکیه داده و چشماش رو بسته بود. چشمای اردلان بسته بود اما با همه وجودش داشت دعا می کرد سرهنگ جواب نده! اس ام اس نیاد!! قضیه ختم به خیر بشه ...
- دینگ!
سریع چشماش باز شد، نیاز با کنجکاوی به گوشی خیره مونده بود و رنگ از روی اردلان پریده بود. اومد! اس ام اس لعنتی اومد. اون لحظه فقط داشت به این فکر می کرد که در اسرع وقت از مرکز بخواد قبل از رسیدن به خونه نیاز رو یه جوری از سر راه بردارن. وگرنه همه چی تموم بود! همه چی ... اون نگاه کنجکاو نیاز روی گوشی نشون می داد گوشی کد خواسته و مطمئن بود اونا خیلی خوب به این کدای مخصوص جاسوسی و سازمان اطلاعات واردن. می دونست که نرم افزار رو شناخته و برای همین داره اونجوری گوشی رو برانداز می کنه، باید چیزی می گفت ولی چیزی به ذهنش نمی رسید، با صدای نیاز نگاه خیره به سنگ های کف بیمارستان رو بالا آورد ...
- آر اِس اِس lion!
نفسی که از اعماق سینه اردلان بلند شد کاملاً ناخوداگاه بود، این اسمی بود که ارسلان رو ذخیره بود و چون برای نوشتنش از حروف عجیب غریب استفاده کرده بود نیاز اینقدر قیافه گرفته و چپ و راست برده بود صورتش رو تا بتونه بخونتش. از جا بلند شد، حالا خیلی راحت تر می تونست نقشش رو بازی کنه، گوشی رو از دست نیاز بیرون کشید و گفت:
- داداشمه، بدش ببینم! زدی شمارتو عزیز؟
نیاز شونه ای بالا انداخت و گفت:
- آره پس من رفتم ...
بعد هم بدون اینکه منتظر حرفی از جانب اردلان بمونه از قسمت اورژانس خارج شد، اردلان باز نفسش رو پوف داد بیرون و اس ام اس ارسلان رو باز کرد:
- سرگرد جون کجایی پس؟ یادی از داداشت نمی کنی؟!!
اردلان ضربه محکمی توی پیشونیش کوبید، این ارسلان هیچ وقت آدم نمی شد!! همین مونده بود که این اس ام اس رو نیاز می خوند! همین که اس ام رو بست گوشی لرزید ...
- دینگ!
برنامه درخواست کد اومد روی صفحه و اردلان لبخند زد ...
***
پست پنجم ...
از اینجا به بعد پستای هفته آینده اس که نیستم ... 


هرکس گوشه ای ولو و سرش به کار خودش گرم بود. شهراد هم مثل بقیه روی کاناپه نشسته و پاهاشو دراز به دراز روی میز مستطیلی شکل جلوش گذاشته بود و سرش رو توی گوشیش فرو کرده بود. سعی داشت حواسش رو بده به گیم گوشی ولی گیم اون لحظه مسخره ترین کاری بود که می تونست خودشو باهاش سرگرم کنه. هر کاری می کرد حواسش پرت بشه فایده ای نداشت ، صدای پر بغض سارا چنان توی گوشش می پیچید که با همه وجود هوس می کرد از جا بلند بشه و مغز خودش رو با دیوار روبروش متلاشی کنه، نمی دونست چرا حرفای سارا اینقدر براش گرون تموم شده و یا چرا حتی یه کلمه از اون حرفا از ذهنش نمی رن و دوباره و سه باره و هزار باره اکو وار عقب جلو می رن و خودشون رو به رخ بی رخ شهراد می کشن. احساس درد داشت، نه توی سرش ، نه توی هیچ کدوم از اعضای بدنش ، یه درد عمیقی که مستقیم اونو هدایت می کرد به قلبش! قلبی که مدت ها بود به آستانه مطلق درد رسیده بود و هیچ دردی رو احساس نمی کرد! درد برای قلبش شده بود یه عادت و نسبت بهش دچار یه خوگیری محض شده بود. باید میزان درد وارده اونقدری اضافه تر می شد تا به آستانه اختلافی خودش برسه و شهراد اونو حس کنه! حالا سارا و صداش براش شده بودن یه آستانه اختلافی ... پوزخند زد! حقا که این اسم برازنده اون دختر بود ... 
- آستانه اختلافی ...
صدای زنگ که بلند شد ساها از توی اتاق دخترا بیرون پرید و گفت من باز می کنم. نگاه شهراد دنبالش کشیده شد، با اون شلوار کوتاه ارتشی و تاپ سبز لجنی واقعا زیبا شده بود ، ولی زیبایی یک زن تنها چیزی بود که شهراد مدت های مدیدی بود نمی دید! ساها آیفون رو زد و به نگاه کنجکاو سیامک گفت:
- بچه هان!
شهراد دستش رو مشت کرد که مبادا از جا بلند بشه و بره جلوی در تا مطمئن بشه اون دختر دیوونه که برای دفاع از عقایدش زد خودش رو لت و پار کرد سالمه یا نه؟! از بچه ها شنیده بود چه بلایی سر سارا اومده و حالا خیلی خوب می دونست دلیل این بلا چیه ، اون حتی بهتر از اردلان می دونست که سارا چرا اون بلا رو سر خودش آورد ، دستش بی اختیار رفت سمت قلبش. لبخند نشست روی لبش و توی دلش نالید:
- باز برمی گرده این دور گردون! اول تب و حالا هم این درد لعنتی ...
تموم دردهایی که یه روزی باهاشون خداحافظی کرده بود دوباره داشتن بهش دهن کجی می کردن، چه کرده بود این آستانه اختلافی تخس و سرتق باهاش؟ در خونه باز شد و اردلان در حالی که سارای خواب رو روی دستاش حمل می کرد اول از همه اومد تو و به دنبالش نیاز وارد شد و در رو بست. ساها رفت سمت اردلان و سعی کرد آروم بپرسه:
- چی شد؟!
نیاز به جای اردلان جواب داد:
- پاهاش رو بخیه کردن، فعلا یکی دو هفته ای نباید تکون بخوره!
ساها قیافه اش در هم شد و گفت:
- حیف! سارا بهترین پارتنر واسه تو بود!
اردلان که همه حواسش به سارا بود عضلاتش رو منقبض کرد که نپره به ساها! دختره بیشعور همه فکر و ذکرش به فستیوالشون بود! می خواست بتوپه بهش:
- چشماتو باز کن! هم جنست رو دست من افتاده و از زور درد نمی تونه چشماشو باز کنه و به زور مسکن خوابیده! اونوقت تو به فکر عشق و حالی؟!!
توی دلش اعتراف کرد:
- اکثر مواقع همجنس ها به خصوص از نوع جنس لطیف بدترین دشمنا برای هم محسوب می شن!
سرش رو چرخوند و شهراد رو دید که بی توجه به اونا سرش توی موبایلش بود، توی دلش بهش غبطه خورد! خوش به حالش چقدر خونسرد بود! می ترسید از آخر و عاقبت این ماموریت پنهانی، خودش هم خوب می دونست توی این ماموریت اردلان ماموریت های قبلی نیست. می ترسید کار دست خودش و گروه بده و برای همه بد اقبالی و بدبیاری به بار بیاره. دندوناش رو روی هم فشارد داد و به سمت اتاق دخترا رفت تا سارا رو روی تختش بذاره. ساها هم پشت سرش راه افتاد و مثل وروره جادو به حرف افتاد:
- ببین اردی جون ، مسئولیت سارا با خودت باشه این مدت. شما دوتا واسه فستیوال کاری ندارین بکنین ولی ما همه گرفتاریم، دکتر دوا موا داده واسش؟!
اردلان فقط سر تکون داد ، ساها همینطور که پتوی سارا رو کنار می زد گفت:
- خوب پس خودت مراقب حال و احوالش باش ، رئیس بفهمه ناراحت می شه، سعی کن زود خوبش کنی.

ارلان حال نقش بازی کردن نداشت، مثل تمام روزای این اواخر پس بدون حرف نشست لب تخت سارا ، ساها که جوابی دریافت نکرده بود پوفی کرد و زد از اتاق بیرون. شهراد همینطور که همه وجودش گوش بود بازم خودش رو مشغول گوشی موبایلش نشون داد، ساها غر زد:
- این پسره از دخترا هم بدتره! پسر هم اینقدر حساس؟ ایششش ... اصلا دیگه صداش در نمی یاد حرف بزنه! ولش کنم می شینه بالا سر این دخیه گریه می کنه.
نیاز همینطور که از یخچالی لیوانی آب بر میداشت گفت:
- نگو ساها گناه داره! طفلی خون می بینه حالش بد می شه ولی با این وجود جیکش در نیومد. این نبود من چه جوری سارا رو می بردم بیمارستان؟
سیامک رفت توی آشپزخونه ، به دنبالش ساها هم رفت همون جا و سه نفری مشغول پچ پچ کردن شدند. شهراد حدس زد مشغول پرس و جو در مورد این هستن که اردلان دست از پا خطا کرده یا نه. از اردلان خیالش راحت بود ، اون لحظه خودش هم نمی دونست چه مرگشه که معدش مدام منقبض و منبسط می شه. این رفلکس های معده برای چی بودن؟!! گوشی رو پرت کرد کنارش و سرش رو به پشت کاناپه تکیه داد و چشماشو بست. نمی دونست چقدر گذشته که دستی روی شونه اش نشست، چشماشو باز نکرد ، دست مشغول ماساژ دادن گردنش شد و صدای ظریف ساها رو توی گردنش شنید:
- ماساژ از وظایف شما بودا استاد ، ولی گاهی حاضرم این لطف رو در حق خودت بکنم. 
شهراد سریع چشماشو باز کرد و صاف نشست ، ساها لبخندی زد و خواست دوباره شونه شهراد رو ماساژ بده که شهراد با خشونت دستش رو پس زد و گفت:
- نکن بچه! خوشم نمی یاد هی خودت رو می چسبونی بهم ...
ساها با همه قدرتش شونه های شهراد رو گرفت و بهش فشار آورد تا مانع از بلند شدنش بشه و گفت:
- استاد اینقدر تلخ نباش! می خوام باهات حرف بزنم ،تنها بهونش همینه! برای اینکه کسی شک نکنه ...
شهراد صاف شد، باز یاد حرف ساها افتاد ... منم یکی از شمام! فردای روزی که ساها این حرف رو زد شهراد افتاد دنبال کشف هویتش ... نمی تونست اثر انگشت ازش بفرسته واسه مرکز پس فقط مشخصات ظاهریش رو داد و یک ساعت بعد جوابش رو گرفت. توی نیروهای مخفی که در حال فعالیت بین گروهک های همجنس بازی بودن هیچ نیروی دختری وجود نداشت ، اما سرهنگ خبر داد که چند وقتی هست اطلاعاتی به صورت محرمانه براشون میل می شه که نمی دونن از طرف کیه و با پیگیری زیاد باز هم نتونستن کسی که اون اطلاعات رو براشون می فرسته رو شناسایی کنن. کسی با نام مستعار ناجی اطلاعاتی راجع به همون گروه هایی که شهراد و اردلان و عده ای دیگه از بچه های نیروی انتظامی توشون فعالیت می کردن رو برای مرکز می فرستاد که حسابی هم به درد می خورد. ولی نمی دونستن چه کسی همچین کاری می کنه و حاضر به معرفی خودش هم نیست. همون موقع بود که شهراد شکش رفت سمت ساها و اینکه اون خودش به طور داوطلبانه داره خدمت می کنه. با این وجود به هیچ عنوان نمی تونست هویت خودشون رو فاش کنه، حتی اگه ساها می گفت که همون فرده باز هم نمی تونست چنین ریسکی بکنه. ساها وقتی سکوت شهراد رو دید همینطور که نرم نرم شونه هاش رو با پنجه های ظریفش به یازی گرفته بود و عضلاتش رو لمس می کرد گفت:
- من همجنس گرا نیستم!
شهراد چشماش رو بست و سعی کرد فقط شنونده باشه ...
- خوب می دونم که توام همجنس گرا نیستی ، نمی دونم ایجا چی کار می کنی ولی مطمئنم توام مثل من هدف خاصی داری. از چشمات اینو می خونم. 
شهراد باز هم چشماش رو باز نکرد ، ساها که سکوت شهراد رو گذاشته بود پای تایید حرفاش با هیجان گفت:
- من از این گروه بیزارم شهراد! من می خوام اینا رو کن فیکون کنم ولی دست تنها واقعاً از پسش بر نمی یام. می دونم دیوونگیه که دارم برای تو میگم ولی من از همون روز اولی که تو خونه اون حرومزاده جمشید دیدمت فهمیدم توام مثل من این کاره نیستی ، فقط داری نقش بازی می کنی. من کسایی که مثل خودم باشن رو خیلی خوب می شناسم. تو عین خودمی! من به کمکت نیاز دارم تو رو به کسی که می پرستی دست از این غرور و سکوتت بردار و بگو که توام با منی ... خسته شدم از این همه تنهایی و یه تنه جنگیدن. بیا دو نفره وارد بشیم، مطمئن باش خیلی راحت تر می تونیم همشون رو به زمین بزنیم.
شهراد بالاخره چشماش رو باز کرد ، زل زد توی چشمای قهوه ای و گرد ساها ، چند ثانیه ای نگاهش طول کشید اونقدری که نفس ساها سنگین شد و چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشید. حس می کرد روی سینه اش یه وزنه سنگین گذاشتن ، یه وزنه سربی ، سربی که رنگش سبز بود و مستقیم از رنگ دانه های نگاه شهراد می یومد. اینبار نوبت ساها بود که چشم ببنده و زیر لب کاملاً بی اختیار زمزمه کرد:
- حیف توئه!!
شهراد یهویی زد زیر خنده ، نه فقط به حرف آخر ساها ، که به کل حرفاش ، شروع کرد به قهقهه زدن ، طوری می خندید که اشک از چشماش سرازیر شده بود. کامیار و اردلان که توی اتاق ها بودن از شدت خنده شهراد از اتاق بیرون اومدن ، سیامک که مشغول پچ پچ با نیاز بود همراه نیاز هر دو کنجکاو به ساها و شهراد نگاه می کرد. ساها زیر لب نالید :
- شهراد خواهش می کنم!!
این التماس برای این بود که ترسیده بود از بر ملا شدن رازش ، ترسیده بود از اشتباه کردن در مورد شهراد ، شهراد از جا بلند شد ، می تونست با یه کلمه دودمان ساها رو به باد بده ولی تا وقتی که نمی تونست کامل از نیت و قصد این دختر مطلع بشه وقتش نبود که این کار رو بکنه. پس فقط گفت:
- خیلی بامزه ای تو دختر!
بعد هم بی توجه به نگاه های خیره اطرافیان راه افتاد سمت اتاقش و جلوی در که رسید گفت:
- من خستم! می خوام دو ساعته خبرم بخوابم، کسی مزاحم من نشه!
اینو گفت و رفت توی اتاق و در رو بست. در که بسته شد نفس حبس شدش رو آزاد کرد ، حالا راحت می تونست جایی توی آرامش بشینه ، سیگارش رو دود کنه و توی رمز گشایی حرفای ساها غرق بشه. البته اگه اکوی آستانه اختلافی دست از سرش بر می داشت ...
***
با شنیدن صدای نفس نفس تلاش کرد چشماش رو باز کنه ولی هرچه بیشتر تلاش می کرد کمتر موفق می شد ، پلک هاش طوری به هم چسبیده بودن که حس کرد به هم دوخته شدن ، سعی کرد دستش رو بیاره بالا و چشماش رو باز کنه ، ولی هر چه بیشتر تلاش کرد کمتر موفق شد چون دست هاش هم بسته شده بودن، کلافگیش به حد نهایت رسید ، صدای جیغ می شنید و همین مصممش کرد هر طور شده چشماش رو باز کنه ، با همه توانش سعی کرد و بالاخره موفق شد ، از چسبناک بودن پلکهاش می تونست بفهمه که یه نفر با چیزی چسبناک باعث چسبیده شدن خرمن مژه هاش در هم شده همین که چشماش رو باز کرد خودش رو توی یه اتاق تاریک دید و روی تختی که با طناب کامل بسته شده بود. پلک زدن براش عذاب شده بود و اون همه تاریکی و غلظت کم نوری زجر! هر بار پلک می زد باز برای باز کردن چشماش دچار مشکل می شد، دوست داشت داد بزنه !! واقعا عصبی شده بود ... بالاخره کم آورد ... داد کشید:
- کسی اینجا نیست؟!!! هییییی!
صداش اونجا می پیچید ، از انعکاس صداش به خوبی می تونست بفهمه اونجا خیلی هم بزرگ نیست ولی اونهمه تاریکی نمی ذاشت درست تمرکز کنه و بفهمه کجاست!! با صدایی که در فاصله چند قدمی اش شنید تموم موهای تنش سیخ شد ، با همه وجود تلاش کرد دستش رو روی گوش هاش بذاره و شنیدن صدا رو متوقف کنه ولی با اون دست های بسته هیچ کاری از دستش بر نمی یومد. کسی داشت ناخن روی سطحی صاف می کشید ، شهراد با زجر چشماش رو محکم روی هم فشار داد و باز دچار چسبیدن پلک هاش رو هم شد ، اون پلکای چسبناک اون صدای گوش خراش و لحظاتی بعد صدای گربه ای که به شدت ناله می کرد و معلوم بود در جایی گوشه و کنار همون اتاق در حال زجر کشیدن و جون دادنه به قدری با روانش بازی کرد که کم آورد و با همه وجودش داد کشید !! 
- بسه!!! بسه!!!!!
یک دفعه اتاق غرق نور شد ، تونست موقعیت خودش رو بفهمه ، توی یه اتاقک مخروبه و نیمه خرابه بود که کفش پر از خاک و سیمان و تیکه های چوب بود و دیوار هاش سیمانی و آجری ... تخته سیاهی که به دیوار بالای تختش بود نشون از اون داشت که کسی ناخن روی اون می کشیده ، ساختمان خرابه سقف خیلی بلندی داشت و تا رسیدن به سقف شیشه ای می شد چند طبقه دیگه رو هم رویت کرد، شهراد با زجر داشت موقعیت خودش رو آنالیز می کرد که گونی ای آتیش گرفته از طبقه بالایی به سمت طبقه ای که شهراد توی اون بود پرتاب شد، شهراد با همه وجودش چشم شد ، بوی موی سوخته می اومد و صدای جیغ!! صدای گوش خراش جیغ هایی که دم از زجر کشیدن می داد ، خیلی راحت می شد فهمید که حیوونی زبون بسته رو داخل اون گونی به آتیش کشیدن.

چشمای شهراد به اندازه نعلبکی گشاد شده بود و چشمش به اون گونی شعله ور بود که تا چند لحظه این ظرف و اون طرف کشیده می شد و آخر سر هم بی صدا شد و اینقدر سوخت تا خاموش شد. شهراد خونسرد، به مرز مرگ رسیده بود. اونقدر که اگه کسی رو جلوی چشمش می دید به راحتی تیکه و پارش می کرد. با همه وجود تقلا کرد خودش رو آزاد کنه ، داد می کشید و تلاش می کرد طناب ها رو باز کنه ولی هر چه بیشتر تلاش می کرد کمتر موفق می شد ، هیچ کدوم از آموزه هاش توی این شرایط به کارش نمی اومد، اون فقط می تونست طناب ها رو به کمک لبه های تخت پاره کنه ، کاری که خیلی زمان می برد. بی توجه به زمان بر بود اون کار مشغول شد ، اون مرد روزای سخت بود ، کسی قصد شکنجه اش رو داشت و شهراد نمی تونست اینو تاب بیاره، به سرعت مشغول پاره کردن طناب با لب چوبی و خراش دار لبه تخت شد. با همه وجودش هم سعی می کرد چشماش رو نبنده که باز از چسبیده شدن پلک هاش دادش در نیاد. می دونست کسی جز اون اونجاست و میدونست اون فرد به هیچ عنوان قصد کمک کردن به اونو نداره. پس به نیروی خودش متکی شد و سرعت دستای بسته اش رو بیشتر کرد تا زودتر از شر طناب ها خلاص بشه ، باز صدای جیغ شنید، صدای جیغ یه دختر که کمک می خواست ، از چند طبقه بالاتر بود. دختر التماس می کرد ... به راحتی می شد فهمید کسی قصد تجاوز به اونو داره ، کل بدن شهراد سر شد ، دختر می نالید ، زجه می زد ، نفرین می کرد ... شهراد کم مونده بود به گریه بیفته ، داد می زد و دستش رو به لبه تخت می کشید تا خودش رو آزاد کنه. یکی از طناب ها بعد از گذشت یه ساعت بالاخره پاره شد و یکی از دستای شهراد آزاد شد ، نور رفت ، صدای جیغ تموم شد ... باز توی تاریکی مطلق غرق شد. توجهی نکرد سعی کرد با دست آزادش اون یکی دستش رو هم آزاد کنه باز کسی ناخن روی تخته کشید ، شهراد می دونست عذاب دیگه ای در راهه دلش می خواست داد بزنه بسه! تمومش کن بی مروت ، باید خودش رو رها می کرد ، اینبار همزمان با کشیده شدن ناخن روی تخته بویی به مشامش رسید ، یه بوی متعفن که معده اش رو دچار رفلکس کرد و قبل از اینکه هر چه خورده و نخورده بود رو بالا بیاره بیحال روی تخت ولو شد و چشماش بسته شد ...
- شهراد ، شهراد ... بیدار شو ! شهراد !!! خواب می بینی؟ چشماتو باز کن ...
شهراد با همه قدرتش یک دفعه روی تخت نشست ، با دیدن اردلان که کنارش به خواب عمیقی فرو رفته بود و ساها که پایین تختش نگران ایستاده بود با چشم دور اتاق رو گشت ، خبری از اون خرابه نبود!! توی اتاق خودش بود ، با همه وجودش نفس عمیقی کشید و خواست بگه خدا رو شکر که نگفت ... جلوی ساها طبق معمول جلوی خودش رو گرفت ... ساها با صدای پچ پچ وارش لیوان آبی که دستش بود رو به سمت شهراد گرفت و گفت:
- بیدار شدم برم آب بخورم صدای ناله هات رو شنیدم ، فهمیدم خواب می بینی ، اومدم توی اتاق دیدم داری دستت رو هی می کشی لب تخت و بدنت رو چنگ می زنی. فهمیدم خواب می بینی بیدارت کردم ، دستت رو داغون کردی ...
شهراد سریع دستش رو زیر نور آباژور گرفت و با دیدن مچ دست ملتهبش نفسش رو حبس کرد ... توی دلش نالید:
- خدا رو شکر که خواب بود! خدایا شکرت ...
ساها قدمی جلو اومد و گفت:
- آب رو بخور ... مطمئنی خوبی؟! 
شهراد لیوان آب رو از دست ساها گرفت و لاجرعه نوشید ، بدنش درد می کرد ، ساها گفت خودش رو چنگ می زده، همین رو کم داشت فقط! سابقه نداشت چنین کابوس های آزاردهنده ای ببینه ... زیر لب نالید:
- لعنت به تو آستانه اختلافی که همه سیستم بدنمو به هم ریختی!
ساها متعجب گفت:
- هان؟!!
شهراد دستی توی موهای پرپشتش فرو کرد ، با دست دیگه اش لیوان رو به دست ساها داد و گفت:
- ممنون که بیدارم کردی ، خوبم می تونی بری ... 
ساها لیوان رو گرفت و گفت:
- خوبه که خوبی! 
بعد لبخند کجی زد و رفت از اتاق بیرون. شهراد روی تخت ولو شد و از گوشه چشم به اردلان نگاه کرد ، طوری خواب بود که انگار صد ساله نخوابیده ... لبخند محوی گوشه لبش نشست و با صدای بم و آهسته اش گفت:
- آستانه اختلافی دیروز رس تو رو هم کشید! ببین چقدر خسته ای!!
باز زیر نور دستش رو نگاه کرد، کاملا از فشاری که بهش آورده بود بریده بود. پوفی کرد ، آباژور رو خاموش کرد ، توی دلش شروع به ذکر گفتن کرد و باز چشماشو بست به امید یه خواب بی کابوس ... 

منتظر نظراتتون هستم بهترین های من ... مراقب مهربونی ها و خوبی هاتون باشین !
ممنون از نگاهتون ...
***
با شنیدن صدای بلند موسیقی چشمامو باز کردم، شنیدن صدای این موسیقی بلند برام عادت شده بود ، چند روز بود که به طور مداوم بچه های گروه رقص به این خونه می یومدن و مشغول تمرین می شدن. سر جام به طوری که به پام فشار نیاد غلت زدم، صدای داد و هوار بچه ها رو اعصابم خط های ممتد و شکسته می کشید. ناچار پتو رو کنار زدم و نشستم ، شال روی سرم کج و معوج شده و نصف موهام بیرون ریخته بود. از جا بلند شدم و راه افتادم سمت میز آرایش کنار اتاق. خدا رو شکر بعد از گذشت چهار روز پام خیلی بهتر شده بود و می تونستم راه برم. شالم رو روی سرم درست کردم و رفتم سمت گوشیم که کنار بالش گذاشته بودم. یه اس ام اس بیشتر نداشتم ... می دونستم از اردلانه، چون کسی به جز اون به من اس ام اس نمی داد. نوشته بود :
- بیداری؟! بیام پیشت؟
این برنامه این چند روز بود ، بیدار که می شد اون برام صبحونه یا عصرونه م رو می آورد داخل اتاق و تا زمانی که دوباره تصمیم می گرفتم بخوابم پیشم می موند. این روزا اصلا از اتاق بیرون نرفته بودم و کسی هم به جز اردلان و گاهی نیاز سراغم رو نگرفته بود. تنهایی رو اینجور وقتا می شد لمس کرد ... ولی چه خوب بود که اردلان رو کنار خودم داشتم. جوابشو نوشتم و نشستم لب تخت ، کمتر از ده دقیقه بعد در اتاق بعد از تقه کوچیکی باز شد و اردلان اومد داخل هر دو به هم لبخند زدیم و اون توی سلام پیش قدم شد:
- سلام ... صبحت بخیر ...
سینی بزرگی دستش بود ، در اتاق رو با آرنجش بست و اومد جلو ... یه کم خودم رو روی تخت عقب کشیدم، چهارزانو نشستم و گفتم:
- سلام ، صبح توام بخیر پرستار مهربون ...
نشست روی تخت روبروی من ، سینی رو گذاشت بینمون و گفت:
- ارسلان اینجا بود بهت می خندید ...
ابرومو دادم بالا و گفتم:
- ارسلان؟ برادرت؟!
دستش رو برد سمت سینی ، ظرف شکر رو برداشتم و چند قاشق داخل چاییم ریخت و با قاشق کوچک دسته طلایی مشغول هم زدنش شد ... خوب می دونست چقدر شکر می خورم، خوب می دونست نباید زیاد هم بزنه که چاییم سرد نشه ، همه عادت های منو فهمیده بود توی این چند روز ... در همون حین گفت:
- آره ... 
زانوهامو بغل کردم و گفتم:
- چرا می خندید؟ مگه حرف خنده داری زدم؟1
چایی رو دوبار آروم زد لب استکان چایی ، گذاشتش داخل بشقاب کوچیکی که داخل سینی بود و با لبخند تلخی گفت:
- یه روزی می فهمی این اردلان اون اردلانی نیست که بقیه می شناسن ...
خندیدم و گفتم:
- خوب اینو که خودمم می دونم ، اون اردلان یه پسر ترنس ...
پرید وسط حرفم و گفت:
- نه ، اون یکی ...
متعجب نگاش کردم ولی منظورش رو فهمیدم، سرگرد اردلان فانی رو می گفت. حرفش رو می شد باور کرد، این رو از خط اخم وسط ابروهاش خیلی وقت بود فهمیده بودم که این پسر بیشتر زندگیش رو اخم کرده! تیکه ای نون گذاشت جلوم و گفت:
- مشغول شو تا سرد نشده ...
نفس عمیقی کشیدم، لقمه ای نون پنیر برای خودم گرفتم و گفتم:ک
- اینا روز به روز دارن تمرینشون رو زودتر شروع می کنن چرا؟ تموم نشده هنوز؟
پست دوم ... 


لقمه بزرگی برای خودش گرفت و گفت:
- نه هنوز ! ولی آخراشه ، چون خیلی از حرکتا مونده بود امروز شروع کردن، شوخی که نیست! فستیوالشون فرداست ...
پوفی کردم و گفتم:
- منم باید بیام با این وضعیتم؟
نگاهش رو سر داد سمت پام و گفت:
- بهتر نیستی مگه؟
- بهتر که هستم ، ولی کاش بشه نیام ...
لقمه اش رو داخل دهنش جا داد و در جواب من فقط شونه بالا انداخت. این یعنی مجبورم برم ، لقمه م رو به زور چایی قورت دادم و گفتم:
- واقعا حوصلم سر رفته توی این اتاق ... کاش می شد به یه بهونه ای بزنیم بیرون ...
دستش رفت برای برداشتن لقمه بعدیش و گفت:
- نیاز به بهونه نیست ، امروز همه می ریم بیرون ...
با تعجب گفتم:
- جدی؟!!
- آره برای خرید لباس قرار امروز همه بزنیم بیرون، البته اومدن تو توی برنامه نبود ، ولی چون به نظر خوب می یای می ریم ، فوقش اگه نتونستی راه بری من و تو یه جا میشینیم تا بچه ها برن.
دلو زدم به دریا و سوالی ک توی این چند روز مدام می خواستم بگرسم ولی جلوی خودم رو می گرفتم رو پرسیدم:
- تو چرا به خاطر من داری خودت رو از همه چیز محروم می کنی؟! همش اینجایی در حالی که اون بیرون باشی راحت تر می تونی به تحقیقاتت برسی ...
دستی که داشت می رفت بالا تا لقمه رو ببره سمت دهنش میون زمین و هوا موند و متعجب بهم نگاه کرد، شاید اصلا فکرش رو هم نمی کرد که چنین سوالی ازش بپرسم ، ولی واقعا برام سوال شده بود! لقمه رو گذاشت توی سینی و گفت:
- چه یهویی آدمو شوکه می کنی! یه مقدمه ای چیزی بریز قبلش بعد حمله کن ...
خنده م گرفت ، اونم خندید و گفت:
- اون بیرون هیچ اطلاعاتی واسه من نداره، حداقل اطلاعاتی که ما نیاز داریم اینجا نیست ... 
- شماها دنبال چی هستین؟!
- دنبال گنده ها ، دنبال اهدافشون ، مسلما کار از چیزی که ما داریم می بینیم خراب تره و ریشه اش عمیق تره ، این گروهک ها دارن از یه جا ساپورت می شن ...
- خوب مگه جمشید ...
سریع گفت:
- نوچ! مسلما از جای دیگه است ، جمشید هم یه دست نشونده است ...
اینو که گفت سریع اشاره به سینی کرد و گفت:
- بخور که صد تا کار داریم ...
لقمه بعدی رو برای خودم گرفتم ولی همه حواسم به این بود که قراره ته این ماجرا چی بشه؟! یعنی امکانش بود که همه ما جون سالم به در ببریم و بتونیم به هدفمون هم برسیم ؟ یا وسط راه همه مون لو می رفتیم و باید با زندگی خدافظی می کردیم؟! نفس عمیقی کشیدم و ترجیح دادم به این چیزا فکر نکنم ... البته فعلاً!
****
با لباس مناسب جلوی در ایستاده بودم و منتظر بودم بچه ها بیان ، قرار بود من و اردلان و شهراد رو با یه ماشین دیگه ببرن که عقبش ون مانند بود و شیشه هاش به بیرون دیدی نداشت. از این کاراشون خندم می گرفت ، چطور وقتی می خواستیم بریم بیمارستان این خبرا نبود! سر از کاراشون در نمی آوردم ، ساها از کنارم رد شد و گفت:
- مواظب پات باش فقط ...
سرم رو براش تکون دادم و اونم چشمکی زد و رفت. داشتم به این فکر می کردم که ساها با اون کلاه نارنجی که گذاشته بود روی سرش و با شال همرنگ سعی کرده بود گردنش رو تا حدودی بپوشونه خیلی خواستنی و بامزه و تو دلبرو شده بود. قد بلندی نداشت ، ریزه میزه بود ، تقریبا مثل خودم ، ولی به دل می نشست. باید سر یه فرصت مناسب سر حرف رو باهاش باز می کردم تا از سر کارش در بیارم و بفهمم اینجا چی کار می کنه. شاید اونم می تونست یه همراه مناسب برام باشه. با صدای شهراد پریدم بالا ... این صدای لعنتی بدجور روی اعصابم بود ...
- تو مطمئنی می تونی بیای؟!
بدون اینکه نگاش کنم نگاهمو دوختم به پاهام ، مجبور شده بودم دمپایی پام کنم چون کفش به بخیه هایی که کنار و روی پام زده شده بود فشار وارد می کرد. بدون جواب فقط سرم رو تکون دادم ... صدای نفسش رو شنیدم ، چند تا نفس عمیق ... پشت سر هم ... می فهمیدم می خواد یه چیزی بگه ... هر بار دهن باز می کرد حرفش رو بزنه ، نمی تونست ، پشیمون می شد ، دهنش رو می بست و یه نفس عمیق ... و باز به همون صورت و تکرار و تکرار و تکرار ... حتی گاهی تک واژه هایی از زبونش شنیده می شد ولی معنی نداشت و منم پیگیر معنیشون نمی شدم ... لابد می خواست عذرخواهی کنه. عذرخواهی اون به هیچ درد من نمی خورد! 
- می تون...
سرم رو آوردم بالا و نگاش کردم، این دست دست کردنش داشت کنجکاوم می کرد، مگه چی می خواست بگه؟؟! نگامو که دید خیره شد بهم ، نگاشو ندزدید ، چشکای سبز-عسلیش دودو می زد. یه نفس عمیق محکم کشید و توی چند ثانیه کوتاه گفت:
- سعی کن منو ببخشی!
و بعدش بدون هیچ حرف دیگه ای کلاه سوئی شرت خاکستریش رو کشید روی سرش و زد از در بیرون. متحیر به رفتنش خیره موندم. این دیگه کی بود؟! حتی برای بخشش هم دستور می داد. جمله اش از لحاظ دستوری کمی خواهشانه و مودبانه بود اما از لحاظ لحن بیان کاملا عامرانه و خودخواهانه ادا شد. چشمامو توی کاسه سرم چرخوندم و به سرعت زدم از خونه بیرون. اردلان معلوم نبود کجا گیر افتاده ... دروغ نمی تونستم بگم توی این خونه که اینقدر غریب بودم بدجور به اردلان و حضورش وابسته شده بودم. اون تنها کسی بود که از من به خاطر خودم حمایت می کرد و هیچ توقعی ازم نداشت. اون برادرانه هاش منو بدجور یاد ساسان و مهربونی هاش می انداخت. باز چشمم خواست پر شه که باز نهیبش زدم! حق نداشت بباره نه تا وقتی که هنوز انتقام نگرفته بودم. انتقام بلایی که سر ساسانم اومد. جلوی آسانسور ایستادم و دکمه رو زدم ، همین که رسید توی طبقه ای که ما بودیم قبل از دستی از روی شونه ام رد شد و در آسانسور رو باز کرد، با وحشت چرخیدم ، کامیار با صورت خندون گفت:
- ترسوندمت ؟ sorry!! بزن بریم که دیره ...
لجم گرفت از دستش ، ولی چیزی نگفتم و رفتم داخل آسانسور ، اونم با یه پرش پرید داخل آسانسور و دکمه پارکینگ رو زد ، خوشم نمی یومد از تنها بودن باهاش ... دعا می کردم یه نفر دیگه هم بیاد داخل ، آسانسور هنوز درش کامل بسته نشده بود که خدا صدامو مثل همیشه شنید و دستی جلوی بسته شدن در رو گرفت. من و کامیار همزمان با هم نگاهمون کشیده شد سمت در ، با دیدن اردلان هر دو لبخند زدیم. البته تفاوت بود بین منحنی لبخند من تا منحنی لبخند کامیار ! من با محبت ، اون با تمسخر ... صداش هم وقتی بلند شد رگ و ریشه های احساسی که تو لبخندش بود رو بروز داد ...
- خوشگله داشتی جا می موندی ...
پسرای این خونه لحن حرف زدنشون با اردلان اصولا تلخ بود ... تلخ و پر از زهر! کاملاً مشخص بود دل خوشی ندارن از این که یه پسر ترنس هم بشه یه رئیس! یه ترنس هم باشه در حد اونا ... اردلان که ترنس نبود ولی حتی اگه بود هم نفرت داشتم از طرز تفکرشون که یه انسان رو به صرف بیماری روحی طرد می کردن ... قیافه اردلان خونسرد بود ، پیدا بود عادت داره ... اومد توی آسانسور و با همون لحن مخصوص خودش گفت:
- اوا نگو! من تنهایی میترسیدم ... شهراد جا گذاشت منو بی وفا! 
کامیار بدون توجه به من خودشو چشبوند به اردلان و حرکتی انجام داد که اصلا فکرش رو نمی کردم!! طوری سرم رو چرخوندم که گردنم تا مرز رگ به رگ شدن پیش رفت! نفسام از زور حرص و خجالت بلند شده بودن. جرئت نداشتم به اردلان نگاه کنم. با همه وجود دلم می خواست کامیار رو بکشم ... لعنتی هرزه! کثیف بی شعور!! چطور تونست همچین کاری رو بکنه ... خدایا من طاقت ندارم! خدایا من میمیرم !! خدایا من دیگه روم نمی شه به اردلان نگاه کنم. می دونستم اونم الان خیلی جلوی خودش رو گرفته که کامیار رو له نکنه. صدای کامیار که داشت جملات خیلی رکیکی رو به اردلان می گفت می شنیدم و دوست داشتم بمیرم! همین که آسانسور ایستاد چنان خودم رو انداخت بیرون که سکندری خوردم و نزدیک بود بیفتم. شهراد درست پشت در آسانسور ایستاده بود. با دیدن وضعیت من یه قدم جلو اومد و همینطور که خم می شد که اگه افتادم منو بگیره گفت:
- نیفتی!
صاف ایستادم ، بغض آلود خیره شدم توی چشماش و فقط تونستم بنالم:
- اردلان!
سر شهراد سریع بالا اومد و داخل اتاقک آسانسور رو نگاه کرد ... کامیار هر هر کنون از کنارمون رد شد و شهراد معلوم نیست اردلان رو چطور دید که سریع دوید سمت آسانسور ... کاش منم می تونستم برم جلو ... کاش منم می تونستم چیزی بگم. فقط داشتم از بغض و نفرت خفه می شدم!! گلوم باد کرده بود ... ساها آخر پارکینگ کنار یکی از چند ستون قطور استوانه ای سیمانی ایستاده بود. برام دست تکون داد و گفت:
- بدو ! شما سه تا با این ماشین می یاین ... 
اینو گفت و با دست به پاترول مشکی کنارش اشاره کرد ... دستامو توی جیب پالتوم فرو کردم و بازم سعی کردم بغضم رو فرو بدم ... رفتم سمت ماشین .... خدایا صبر ... خدایا فقط صبر ...

***
بی هدف جلوی ویترین مغازه ها می ایستادم و لباس ها رو دید می زدم، هیچ کدوم تا الان نتونسته بودن نظر منو جلب کنن. اگه به خودم بود که دوست داشتم کت شلواری کت دامنی چیزی بپوشم. ولی امکان نداشت. من که قصد نداشتم خودم رو بکنم گاو پیشونی سفید وسط اون جماعت. حواسم از گوشه چشم به اردلان و شهراد هم بود، شهراد درست مثل مار زخم خورده بود. می دیدم چطور به کامیار نگاه می کنه و مطمئن بودم بالاخره یه جا خِرش رو می چسبه، حق هم داشت ، توی این خونه پارتنر اردلان شهراد بود و کامیار حق نداشت به اون دست درازی کنه. حال اردلان هم که اصلا گفتن نداشت. به هیچ عنوان به من نگاه نمی کرد و چقدر خوب می تونستم درکش کنم. اون با همه وجود دوست داشت کامیار رو له کنه و می دونستم که می تونه با یه ضربه کامیار رو له کنه و اجازه نده بهش دست درازی بشه. ولی این کار رو نکرد فقط و فقط به خاطر ماموریتی که داشت ... احترامی که نسب بهش داشتم چند برابر شده بود. نیاز و ساها و اون یکی دختره که خیلی کم توی خونه آفتابی می شد و اسمش نازیلا بود وارد یکی از فروشگاه ها شدن و پسرا هم مشغول تماشای یکی دیگه از ویترین ها شدن. منم داشتم آروم پشت سر شهراد و اردلان راه می رفتم. می دیدم که با هم پچ پچ می کردن ولی نمی شنیدم چی می گن. فقط حس می کردم اردلان می خواد جلوی شهراد رو بگیره و شهراد هم با خشم جواب اردلان رو می داد. همون موقعی که شهراد جریان رو فهمید از داخل آسانسور بیرون پرید و هجوم برد سمت ماشین کامیار اینا ولی دیر رسی چون اونا راه افتادن. بعدش هم داخل ماشینی که قرار بود ما رو برسونه مثل مار زخمی به خودش پیچید و اردلان هم بی حرف سر به زیر نشسته بود. همین که پیاده شدیم خواست هجوم ببره سمت کامیار که اردلان جلوش رو گرفت ولی من مطمئن بودم تا نزنه کامیار رو آش و لاش کنه ول کن نیست. کارش هم شک بر انگیر نمی شد، تحت هر شرایطی حق داشت. بالاخره هم دست اردلان رو پس زد و حمله کرد سمت کامیار ... کامیار اینا با چند قدم فاصله از ما مشغول آنالیز ویترین ها بودن ، شهراد کاملاً بی مقدمه چنگ انداخت به یقه کامیار و چنان کشیدش به سمت عقب که کامیار پخش زمین شد و شهراد بدون مکث نشست روی سینه اش و حالا نزن کی بزن!! من چنان بهت زده سر جام خشک شده بودم که هیچ کاری از دستم بر نمی یومد. سیامک با همه قدرتش سعی می کرد شهراد رو از روی کامیار بلند کنه ولی موفق نمی شد، شهراد بین مشت زدناش هر چی از دهنش در میومد بار کامیار می کرد. از بهت خارج شده و حالا داشتم از اون دعوا لذت می بردم، کامیار حقش بود! پسره بی شرف! از داد و هوار اونا مردم جمع شده بودن ولی کسی جرئت نداشت جلو بره و شهراد رو نگه داره ، سیامک هم که جسارت کرده بود بنده خدا یک در میون مشت می خورد. با صای جیغ چند دختر سرم رو برگردوندم سمت چپ. ساها و نیاز و نازیلا داشتن به سمتمون می دویدن، ساها همین که رسید به پسرا جلو رفت و دستاشو دور شونه شهراد حلقه کرد و سعی کرد بلندش کنه در همون حین جیغ می زد:
- چه مرگتونه شما دو تا؟!!
شهراد تو رو خدا ولش کن کشتیش!! 
وقتی ساها وارد عمل شد بالاخره دو سه نفر دیگه هم جرئت کردن جلو برن و همه با هم شهراد رو عقب بکشن. همونجور که دست و پا می زد خودش رو رها کنه و دوباره حمله ور بشه با داد گفت:
- تو گوه خوردی رفتی طرف کسی که مال منه!! اینو بکن تو گوشت مرتیکه ، یه بار دیگه دور و برش ببینمت کشتمت!! کسی که مال منه، مال منه!!!
از صدای دادش یه لحظه دلم لرزید ... با خودم فکر کردم چقدر خوشبخته دختری که یه روز وارد زندگی شهراد می شه، نگاه چه حس مالکیت قوی ای داره . از فکر خودم خنده م گرفت. تو این هیری ویری!! با صدای ارلان یادم افتاد اونم اینجاست :
- سارا ... بیا بریم ، بچه ها دارن برمیگردن ...
بالاخره باهام حرف زد، منم بالاخره تونستم نگاش کنم ، نگاش پر از شرم بود، ولی غم نگاش بیشتر آدمو دق می داد. خدا اردلان رو گذاشته بود سر راه من تا همش یاد ساسان بیفتم. ساسان مظلوم من ، اردلان هم تو این ماموریت واقعاً مظلوم واقع شده بود. نازیلا و سیامک و کامیار از کنارمون رد شدن. کامیار که اصلا قدرت راه رفتن نداشت و به کمک سیامک داشت می رفت. نازیلا هم غر می زد:
- صد بار گفتم آدم باشین! شما دوتا آخرم کل گروهو به باد می دین. من موندم جمشید خان تو شما چی دید که خواست رئیس باشین ...
اینقدر فاصله گرفته بودن که دیگه چیزی نمی شنیدم. ساها زیر بازوی شهراد رو گرفته بود و داشت زیر گوشش پچ پچ می کرد. اردلان زمزمه کرد:
- شرمنده شبت خراب شد ...
لبخند زدم و گفتم:
- چه شبی! ما دیگه همه شبامون خرابه ، اتفاقاً دلم بدجور خنک شد ...
اونم لبخند محوی زد و گفت:
- خدا رو شکر اقلا یه نکته مثبت توش بوده ...
- فقط موندم حالا لباس چی می شه ؟!

اردلان هم شونه ای بالا انداخت و گفت:
- گور بابای خودشون و
فستیوالشون ...
با خنده به سمت ماشین رفتیم ... اینم از لباس خریدن ما!!
***
- اردی خوبی؟
- والا از تو بهترم ! زدی آش و لاشش کردی که پسر ...
شهراد بی حال و خسته ولو شد روی تخت و گفت:
- سارا خوب بود؟
اردلان همینطور که لب تخت می نشست خم شد پاکت سیگار شهراد رو برداشت ، یه نخ ازش بیرون کشید گذاشت گوشه لبش و در همون حین گفت:
- نه بابا ! بنده خدا همچین شوک شد از حرکت تو که تا چند لحظه پلک هم نمی زد ...
شهراد نیم خیز شد ، پاکت سیگار رو از دست اردلان گرفت، یه دونه اش رو بیرون کشید، گرفت نزدیک فندکی که اردلان برای سیگار خودش روشن کرده بود و گفت:
- راه داشت که کشته بودمش ...
ارلان پکی به سیگارش زد و گفت:
- کیو؟ سارا رو ؟
شهراد هم همزمان به سیگارش پک زد، ولو شد روی تخت و گفت:
- نه بابا اون مرتیکه رو ... ملاحظه سارا رو هم نکرده ، دختره از آسانسور که اومد بیرون جوری رنگش پریده بود که گفتم چی شده!!!
اردلان آهی کشید و گفت:
- خیلی بد شد جلوی سارا ...
- وقتی اومد توی این خونه فک کرد کجا داره می ره ؟ یعنی می خوای بگی بدون فکر اومده؟! اون صد ر صد می دونسته با این صحنه ها مواجه می شه ... 
اردلان جوابی نداشت که بده، شهراد درک نمی کرد میزان خجالتی رو که اون جلوی سارا کشیده بود، شهراد حتی درک نمی کرد حسی که جدیداً داشت ریشه های عمیقی توی قلب اردلان به وجود می آورد. تنها کاری که تونست بکنه این بود که پک های عمیق تری به سیگارش بزنه ... شهراد هم پشت به اردلان کرد و با خودش فکر کرد:
- چه چیزی امنیت سارا رو توی این خونه تضمین می کنه؟ اون که با دیدن یه صحنه ساده اینطور حالش خراب شده بود اگه همچین اتفاقی برای خودش بیفته چی کار می کنه؟!
یه لحظه اون حالت رو تصور کرد توی ذهنش ، چشماش باز و به سقف خیره بود ، توی تاریکی اتاق یه سقف خاکستری پیش روش بود، اما تصورات ذهنش اون رو به بدترین شکل ممکن رنگ آمیزی می کردن و طرح می زدن ... صدای داد اردلان اونو از فکر خارج کرد:
- شهراد! کجایی؟!! سوختی ...
شهراد با حس عمیق سوزش روی دستش صاف نشست ... اردلان هم نشست و گفت:
- خوت نفهمیدی خاکستر سیگار رو داری می ریزی روی اون دستت؟ از بوی سوختن موهای دستت من فهمیدم ! کجا بودی باز؟!!
شهراد بی حرف سیگارش رو توی جا سیگاری خاموش کرد و گفت:
- من می رم روی تراس ... 
اردلان پا پیچش نشد ، می دونست فکر آزار دهنده ای در حال آزار دادن دوستشه، به حدی که اون سوزش دستش رو احساس نکرده بود. 
شهراد بدون برداشتن هیچ لباس گرمی از اتاق خارج شد و وارد تراسی شد که توی پذیرایی قرار داشت. تراسی که دیوار جلوش اونقدر بلند بود که به جایی دید نداشت ، ولی فضای خوبی برای دریافت هوای آزاد بود. به دیوار تراس تکیه زد و چشماش رو بست ... افکاری که چند وقتی بود از گذشته به ذهنش هجوم می آوردن اینقدر آزاردهنده بود که با همه توانش سعی می کرد پسشون بزنه. ولی چندان هم موفق نبود. حالا امشب با اضافه شدن تصورات زجر دهنده دیگه ای به ذهنش واقعاً داشت کم می آورد ... با شنیدن صدایی چشماش رو باز کرد و به سمت در تراس چرخید:
- قهوه؟!
ساها بود که طبق معمول با یه پیرهن مردونه تا سر زانو جلوی در ایستاده و مظلومانه نگاش می کرد ... بهش نیاز داشت، پس سرش رو به نشونه مثبت یه بار تکون داد. ساها با پاهای برهنه اش وارد تراس شد و یک لحظه لرز به اندامش نشست، سر جا ایستاد، کمی خودش رو لرزوند و گفت:
- ووووی! چه سرده ... 
شهراد تکیه اش رو از دیوار کند، قدمی به ساها نزدیک شد، نیم لیوان قهوه رو از دستش گرفت و گفت:
- برو تو ، سرما می خوری ... 
ساها با وجودی که دندون هاش از سرما به هم می خوردن، سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت:
- نه خوبم!
بعد اشاره ای به بازوهای برهنه شهراد کرد و گفت:
- خودتم هیچی تنت نیست ... 
شهراد نگاهی به بازوهای پهنش انداخت و گفت:
- من عضله هام تا حدودی جلوی سرما رو می گیرن ، تو برو تو ... 
ساها پا روی زمین کوبید و گفت:
- نمی رم! مگه زوره؟ ببین دیگه دندونامم به هم نمی خوره ... 
بعد از این حرف دندوناش رو روی هم فشار داد و گفت:
- هیییییی!
شهراد خنده اش گرفت ، جرعه ای از قهوه داغ و خوشمزه اش رو مزه مزه کرد و گفت:
- صلاح مملکت خویش خسروان دانند ... 
ساها در تراس رو بست، به دیوار تکیه داد، کف پای راستش را روی پای چپش گذاشت تا کمی از سرمایی که به از طریق زمین به بدنش منتقل می شد بکاهد و گفت:
- استاد چی شده امروز اینقدر دور از جونت هاپویی؟
شهراد به دیوار روبروی ساها تکیه داد و بدون اینکه به پاهای تا زانو برهنه ساها نگاهی بیندازد ، به جایی روی دیوار مقابل خیره شد و گفت:
- بعضی وقتا بیشتر از حد توانم حرص می خورم ... 
ساها شونه ای بالا انداخت و گفت:
- اینقدر رو دوستت غیرت داری؟ یا فقط خواستی یه کم کامیار رو گوشمالی بدی و به قولی ازش کینه داشتی، خواستی خودتو تخلیه کنی!
شهراد قهوه اش را لاجرعه نوشید ، با همان لیوان در دست دست به سینه شد، خیره به ساها نگاه کرد و گفت:
- منظورت چیه؟
ساها که از برودت نگاه شهراد بدجور حساب کار دستش اومده بود، خندید و گفت:
- وا استاد! چرا همچین نگاه به آدم می کنی؟ خو آخه من که می دونم توام مثل منی ... چرا برام فیلم بازی می کنی؟ 
شهراد موندن بیشتر از اون رو جایز ندونست، خودش رو از دیوار جدا کرد ، به سمت ساها رفت ، توی یه قدمی اش ایستاد ، دستش رو جلو برد و یقه پیرهن مردونه ای که سارا پوشیده بود رو صاف و صوف کرد و گفت:
- ببین خاله ریزه! این حرفایی که می زنی همش بین خودمون می مونه ... می دونی چرا؟ چون عادت ندارم برای کسی دردسر درست کنم. ولی بهتره تمومش کنی، من دقیقا برای همون چیزی اینجا هستم که همه ازش خبر دارن. هیچ هدف پنهانی هم وجود نداره .. توام اگه خیلی جونت برات عزیزه ، اینقدر راحت به کسی اعتماد نکن! چون به فرض اگه من هوس کنم گوشمالیت بدم الان آتوی خیلی خوبی ازت دارم ... فهمیدی؟
ساها ترسیده و مظلومانه خیره مونده بود به اون دو تا چمنزار وحشی توی صورت شهراد ... شهراد لیوان رو بالا آورد و گفت:
- ممنون ! چسبید ... شب خوش!
ساها لیوان رو گرفت و شهراد رفت داخل و در رو بست ...
***
- من که این لباس رو تو تنمم نمی کنم! همین که گفتم ... کسیم رو حرف من حرف نزنه .. 
ساها جیغ جیغ کنون گفت:
- یعنی چی نازی؟ دو ساعت دیگه مهمونی شروع می شه ! خبرم تو این فرصت کم فقط تونستم همینا رو گیر بیارم ... حس کردم این مناسب توئه!
نازیلا لباس رو بالا آورد ، با حالت چندشی
بهش نگاه کرد و گفت:
- اینم شد لباس؟!!! آستین داره!!! یقشم که بسته است ... من خفه می شم!
ساها پوفی کرد و نشست وسط پذیرایی، مسئولیت خرید لباس رو به عهده اون گذاشته بودن چون اهل آرایش زیاد و مو درست کردن نبود. بقیه هم از صبح مشغول خودشون شده بودن. ساها به تنهایی برای کل گروه هم دختر و هم پسر خرید کریده بود ... و لباس هر کدوم رو بهشون تحویل داده بود. حالا نازیلا شده بود قوز بالا قوز! سیامک پا درمیونی کرد و گفت:
- بابا این لباس به این قشنگی بپوش نازی غر نزن! الان مده این لباسا ... قدشم که تا سر زانوئه ... باور کن این الان لباس بازیگرای هالیووده ... 
نازیلا بی حرف فقط به سیامک خیره موند، و این نگاه فقط معنی تو حرف نزن رو می داد که سیامک خیلی راحت مفهومش رو درک کرد ، عقب نشینی کرد ، به سمت کاور لباس های خودش رفت و گفت:
- من که رفتم حاضر شم، شمام هر غلطی میخواین بکنین ... 
سارا مغموم لب تخت خوابش نشسته و به زمین روبروش خیره مونده بود. صدای جر و بحث بیرون رو می شنید ولی نمی تونست تمرکز کنه ببینه کجا چه خبره! فقط به این فکر می کرد که اینبار چطور می تونه از زیر بار این مسئولیت فرار کنه. امکان نداشت! اینبار دیگه هیچ راه در رویی نداشت و باید با چیزی که خودش خواسته بود واردش بشه روبرو می شد. موهاش زیر دست نازیلا پیچیده شده و صورتش آرایش محوی داشت. ابروهایش که تا اون روز زیر دست هیچ آرایشگری نرفته بود زیر دست نازیلا حسابی شکل عوض کرده بودن. نتونست هیچ اعتراضی بکنه چون همه متفق القول بودن که فستیوال مهمونی خاصیه و بای قوانینش رعایت بشه. هیچ کس حق داشتن حجاب نداشت و همه باید با پارتنر می رفتن. پارتنری از همجنس خودشون ... موهاش رو پیچیده بودن جایی نزدیک گردنش، حسابی عوضش کرده بودن و گفته بودن حالا می تونه وارد مهمونی بشه. از بچه ها شنیده بود فیلم این مراسم هر ساله برای رئیس فرستاده می شه و رئیس یه عده رو انتخاب می کنه که رسما برن پیش خودش و برای خودش کار کنن. ولی هیچ کس نمی دونست رئیس کیه و کجاست. فقط می دونستن ایران نیست ! همین ... و همین بود که تونست دل سارا رو راضی کنه که بره ... شاید مورد قبول رئیس قرار می گرفت ... شاید! باید این رئیس لعنتی رو ملاقات می کرد ... باید! ساها با غر غر وارد اتاق شد و گفت:
- سارا پس چرا نشستی؟ لباست رو چرا نمی یای بگیری؟!
سارا نگاهش کرد، باید عادی رفتار می کرد ولی چطور؟ می ترسید از اینکه یه لباس نیم وجبی تحویل بگیره. می ترسی از اینکه این ترس لعنتی باعث قالب تهی کردنش بشه و در جا بمیره. سارا دختری بود که حتی جلوی ساسان هم حاضر نشده بود تا یا شلوارک بپوشه! حالا چطور می تونست نیم وجب لباس رو جلوی اون همه نا محرم بپوشه و خودش رم به حراج بذاره؟!! می لرزید از ترس و جرئت دیدن نداشت ... در دل نالید :
- آخ ساسان چه کردی با من که به خاطرت باید از همه ارزش هام بگذرم؟
سارا کاور لباس رو شوت کرد روی پاهای سارا و گفت:
- پاشو تنت کن ببینم ... چه عروسکی هم شدی! کار دست فولاد زره اس؟!!
سارا بهت زده به لباسی که از داخل کاور هم پیدا بود خیره شد! لازم به در آوردنش نبود ... یه دکلته بی یقه و آستین کوتاه زرد رنگ!!! مرگ براش دلچسب تر بود. اما یه خوبی داشت و اونم این بود که ضعف درونش هرگز به بیرونش راه پیدا نمی کرد ... ضعف رو شاید از درون می پذیرفت ولی دلیلی نداشت تا افراد خارج از خودش هم پی به این ضعف ببرند. پس از جا بلند شد ... اون می خواست جهنم رو هم به جون بخره ، فقط در صورت رسیدن به حق خون برادرش ... لباس رو از کاور کشید بیرون و سعی کرد نگاش نکنه. به درک که دید شهراد و اردلان نسبت بهش خراب می شد ... به درک که دنیا و آخرتش تباه می شد ... به درک! این راهی بود که خودش انتخاب کرده بود و خدا هم اونو به اون سمت هدایت کرده بود ... خدا اگه نمی خواست خودش یه طوری جلوش رو می گرفت ... هنوز این فکر کامل از ذهنش عبور نکرده بود که در اتاق باز شد ، نازیلا نق نق کنون وارد شد و گفت:
- شبیه عن شدم!
نگاه همه به سمتش چرخید ... لباس رو پوشیده بود. لباس کامل پولک دوزی شده قرمز رنگ ، با آستین های بلند و یقه سه سانتی ... واقعا زیبا و خیره کننده بود. به نازیلا هم بدجور میومد ... سارا توی دلش غبطه خورد ... کاش اقلا اون لباس رو بهش داده بودن ... ساها جیغی کشید :
- وای نازی معرکه اس!!
نازیلا صورتش رو در هم کشید و گفت:
- خیلی هم ... 
هنوز حرفش تموم نشده بود که نگاش روی لباس توی دست سارا میخکوب شد و برق زد ... در عرض سه ثانیه خودش رو چسبوند به سارا و گفت:
- سارا جونم ... قربونت برم! بیا لباس عوضی ... ما سایزامون عین همه! تو قرمز شو من زرد ... خوب؟
بعد خودش رو لوس کرد و گفت:
- من که خوشگلت کردم !!
سارا بهت زده نگاش کرد. از خداش بود ... شاید هم خدا به یادش بود ... لبخند نشست کنج لبش ... سریع ذوق و مبهتش رو مخفی کرد و گفت:
- باشه نازی، برای من فرقی نداره ... 
بعد دستش رو دراز کرد و لباس رو گرفت به سمتش ... نازیلا لباس رو تو هوا قاپید ... ساها همینطور که لباس بنفش رنگ خودش رو از داخل کاور خارج می کرد گفت:
- کفشاتون هم باید سایز باشه ها!
نازیلا سریع گفت:
- سارا پات چنده؟
و سارا توی لش التماس کرد سایز پاشون هم یکی باشه و گفت:
- سی و هشت ... 
نازیلا کف دستاش رو به هم کوبید و گفت:
- منم سی و هشت ... اصلا همه چی جوره! بزن قدش ... های فایو!
سارا دستش رو کوبید کف دست سارا و ساها و نازیلا جلوی هم مشغول تعویض لباس شدن ... سارا پنهانی در یکی از کمد ها رو باز کرد که موقع تعویض لباس کمی خودش رو از دید دخترها پنهان کنه. دکلته زرد رنگ حسابی توی تن نازیلا نشست و نازیلا با ذوق و شوق کفشاشو هم پوشید و لباس قرمز رو به سمت سارا گرفت و در کسری از ثانیه سرش رو جلو آورد تا لبهای سارا رو ببوسه ... دقیقا همون لحظه سارا که انتظار این حرکت رو خیلی وقت بود داشت سریع کمی تغییر زاویه داد و لبهای نازیلا روی گونه اش نشست و بدون اینکه برایش مهم باشد از اتاق خارج شد. ساها هم مشغول پوشیدن کفش های پاشنه بلند بنفش رنگش بود. سارا لباس رو روی دستش انداخت و مشغول تعویض لباس شد ... لباس رو پوشی با دیدن پاهای برهنه اش عرق روی کمرش نشست. ولی سریع فکری به ذهنش رسید ... چرخید سمت ساها که داشت جلوی آینه رژ لب می زد و گفت:
- ساها ... 
ساها توی همون حالت گفت:
- هوم؟
- می گم چیزه ... من روی پام به خاطر این پانسمانه خیلی بی ریخته ، تو ساپورت نداری من بپوشم؟
ساها رژ لب رو انداخت روی میز آرایش، چرخید سمت سارا و گفت:
- آخ یادم به پای تو نبود ، اصلا می تونی کفش بپوشی؟!
سارا سری تکون داد و گفت:
- اگه خیلی راه نرم آره می تونم ... 
ساها رفت سمت عسلی کنار تخت خوابش و نشست روی دو زانو ، کشوی عسلی رو باز کرد و همینطور که لباس زیر های داخلش رو زیر و رو می کرد گفت:
- خوب پس اوکیه ، الان یه ساپورت مشتی هم می دم بپوشی که پانسمانتم پیدا نباشه ... کوش؟!! آهان ایناهاش ... 
ساپورت کلفت مشکی رنگی رو بیرون کشید ، با یه حرکت انداخت سمت سارا و گفت:
- نوئه ها! تازه خریده بودمش ... باشه واسه تو ... حالشو ببر ... ساها کلا ماهه!
سارا خندید و گفت:
- مرسی ساها خانوم ماه ... 
و دوباره خودش رو پشت در کمد کشید تا ساپورت رو بپوشه ... حالا خیالش از بابت لباس حسابی راحت بود. زیر لب گفت:
- خدایا ، من زبونم بند می یاد بعضی وقتا از بزرگیت ... مرسی که اینقدر هوامو داری ... مرسی!

***
ماشین که متوقف شد هر سه نفر یه تکون نا محسوس توی کل بدنشون حس کردن ، نگرانی شهراد و اردلان به خاطر ماموریت بود همراه با یه ته نگرانی خفیفی در مورد سارا و نگرانی سارا در مورد خوب جلوه دادن خودش بود و یه ته نگرانی خفیف بابت ماموریت شهراد و اردلان. در ماشین که باز شد هر سه از عقب اون پاترول با شیشه های سیاه بیرون رفتن و خودشون رو توی یه محوطه وسیع دیدن داخل یه ویلای خیلی بزرگ که تا جایی که کار می کرد درخت داشت و دیوارهاش حتی از دید پنهان شده بودن. اردلان زیر لب سوتی زد و با قر و ادا چند قدمی فاصله گرفت و گفت:
- ووی چقدر اینجا باحاله! نه شهری جونم؟
شهراد دست انداخت دور شونه اردلان کشیدش سمت خودش و گفت:
- آره عزیزم ... بیا بریم داخل سرما می خوری اینجا.
سارا پشت چشمی نازک کرد و جلوی اونا راه افتاد ، مردی که حکم راننده شون رو داشت جلوی پله های سرتاسری و مرمری ویلا ایستاده بود و منتظرشون بود ، سارا که راه افتاد به سمتش شهراد و اردلان هم حرکت کردن. استرس اونقدر اومده بود پایین که رسیده بود به زانوهاش ولی باز هم توی راه رفتن استوار بود و صاف راه می رفت. امان از این استرس لعنتی که همه اعضا و جوارحش رو درگیر می کرد، از عضله های ریز و درشتش گرفته تا ضربه به ضربه طپش های قلبش و سلول به سلول تنش رو! به بالای پله ها که رسیدن مرد راننده در بزرگ کشویی شیشه ای رو که شیشه های دو جداره اش باعث می شد صدا از اون بیرون نیاد رو باز کرد و اشاره کرد که داخل بشن. شهراد و اردلان دست هم رو گرفته بودن و سارا تنها بود، اول سارا داخل شد و بعد از اون شهراد و اردلان. پیش روشون یه سالن برهنه خیلی بزرگ قرار داشت که جمعیت داخلش موج می زد. سارا با دیدن اون همه تن برهنه نزدیک بود چشماش رو ببنده! ولی جلوی خودش رو گرفت و یه قدم جلوتر رفت، صدای موسیقی خیلی هم بلند نبود و این نشون می داد مهمونی هنوز هم شروع نشده و حضار در حال گرم کردن خودشون هستن. دختر و پسرهایی که دوتا دوتا و سه تا سه تا بهم چسبیده بودند ، گاهی این اکیپ های کوچیک دو سه نفره در هم ادغام شده و دایره وسیعی از افراد رو ساخته بودن که کنار هم ایستاده و مشغول حرف زدن بودن. افرادی که پارتنر هم بودن چنان از هم آویزون شده و به هم چسبیده بودن که صحنه کوآلا و درخت رو برای سارا مجسم می کردن. قسمت های کنار دیوار پر جمعیت تر بود تا قسمت های وسط سالن. چند نفری هم اون وسط مشغول رقصیدن بودن. سارا خنده اش گرفته بود ، یاد این جمله توی بچگی هاش می افتاد ...
- دخترا با دخترا پسرا با پسرا!
اولین جایی بود که باید از همجنس خودش بیشتر وحشت می کرد تا از غیر همجنس! صدای شهراد رو جایی نزدیک به گردنش شنید:
- از ما خیلی دور نشو! نمی تونم هم حواسم به تو باشه هم به کار خودم ... 
سارا یواش و نامحسوس چپ چپ نگاش کرد. صدای جیغی که اومد توجه هر سه نفر رو به روبرو جلب کرد، ساها با لباس خوش رنگش پرید جلوشون و گفت:
- رسیدین بالاخره! چشام به در خشک شد ، دنبال من بیاین ، سریع سریع سریع ... 
به دنبال این حرف دست شهراد رو گرفت و کشید ، سارا نگاهش به مچ دست شهراد بود که بین مچ دست ساها اسیر شده بود. نمی تونست نگاهش رو از اون قسمت برداره درست همون قسمتی که تضاد ایجاد کرده بود بین رنگ پوست روشن ساها و برنزه شهراد! ناخن های لاک خورده ساها چنان تصویری زیبایی ساخته بودن دور مچ شهراد که سارا نمی خواست چشم برداره ، شهراد نگاهش چرخید سمت نگاه خیره سارا ، نگاهی که مسخ شده خیره بود به دست اون و دست ساها ، با دست چپش که آزاد بود دست ساها رو از مچ گرفت و از دستش جدا کرد ، صداش کمی بیشتر از حد عادی بم شده بود وقتی گفت:
- خودم می یام!
ساها شونه ای بالا انداخت و گفت:
- بدوین پس ، الان برنامه ما شروع می شه ، یه بار برای شروع باید برقصیم ، یه بار برای اتمام ... 
سارا نفس عمیقی کشید و بی اختیار شالی که روی سرش بود رو جلوتر کشید. انگار نه انگار که تا چند دقیقه دیگه باید برای اولین بار بدون شال توی این جمع ظاهر می شد. سارا رسید انتهای سالن بزرگ و مستطیلی شکل و آخر سالن از سمت چپ پیچید داخل یه راهرو و رفت تا آخر راهرو ، انتهای راهرو منتهی می شد به یک سالن گرد و کوچک که راه پله های عریضی اون رو به سالن بالا متصل می کرد. از پله ها هم بالا رفتند تا وارد یک سالن بزرگ دیگه شدند که البته به بزرگی سالن پایین نبود ، ولی دور تا دورش اتاق قرار داشت و این رو می شد از درهای متعدد دورش حدس زد. اونجا هم جمعیت زیادی به چشم می خورد که مشخص بود همه برای تعویض لباس اونجا هستن. ساها با دیدن نازیلا دستی تکون داد و گفت:
- نازی ... 
نازیلا هم با دیدنشون دستی تکون داد و اومد طرفشون ، سر سری سلام و علیکی کرد و گفت:
- دیوونه ام کردن! می رن توی اتاقا به زور باید بکشیشون بیرون! حالیشون نیست اینجا اومدن برای تعویض لباس نه کار دیگه! اه!
سارا لب گزید و مشغول تماشای در و دیوار شد ، نازیلا اشاره ای به اتاقی کرد و گفت:
- بچه ها برین اونجا لباس عوض کنین، اون اتاق واسه اعضای گروه ماست. 
به اتاق بزرگ پشت سرش اشاره کرد. ساها با ادایی بامزه قیافه گرفت و گفت:
- اتاق رؤساست!
نازیلا هم خندید و گفت:
- آره ، برین استفاده کنین ، وگرنه شما هم از سال دیگه یکی از همون اتاق کوچیکا گیرتون می یاد که همش هم باید وایسین بالای سر اعضای گروهتون و حرص بخورین!
ساها از گردن نازیلا آویزون شد و گفت:
- بچه ها نازیلا از فردا می ره تنهامون می ذاره ... همممم.
اینو گفت و ادای گریه در آورد و لباش رو آویزون کرد. نازیلا با خنده زد توی شونه اش و گفت:
- برو اونور حالمو بد کردی! لوس ننر!
ساها با خنده از نازیلا جدا شد و گفت:
- بریم تو بچز ...
سارا و شهراد و اردلان که تا اون لحظه سکوت کرده بودن دنبال هم وارد اتاق شدن. اتاق بزرگ تقریبا سی متری ای پیش رویشون بود که به یکی از دیوارهاش سر تا سر کمد نصب شده بود و یکی دیگه از دیوارهاش آینه کاری شده بود برای پرو لباس. هیچ وسیله خاصی اونجا به چشم نمی خورد، فقط دو تا صندلی از همون صندلی هایی که برای مراسم ها کرایه می کردن گوشه اتاق بود. ساها پشت سر شهراد ایستاد و گفت:
- بده من کاپشنتو استاد !
شهراد بدون مخالفت زیپ کاپشن بادی مشکیش رو باز کرد و کاپشنش رو در آورد. تی شرت تنگ بنفش رنگش اونقدر به پوست شکلاتی رنگش می یومد که ساها جیغی زد و گفت:
- وای شهراد چه خوشگله! چه بهت اومده!!
شهراد بی توجه به ساها جلوی اردلان ایستاد و گفت:
- عزیزم بذارم کمکت کنم ...
اردلان دستش رو از روی زیپش برداشت و شهراد مشغول باز کردن زیپ کاپشنش شد ، تی شرت اردلان هم شبیه تی شرت شهراد فقط به رنگ سبز بود. شهراد کاپشن اردلان را هم روی دست ساها گذاشت تا آویزونشون کنه. ساها به سمت کمدها رفت و نازیلا پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- بچه ها بیاین نماداتون رو بردارین ، سارا زود باش لباستو عوض کن دیگه ... 
سارا آب دهنش رو قورت داد و زیر نگاه سنگین شهراد و اردلان و ساها که اومده بود کنار شهراد ایستاده بود و نازیلا بالاخره شالش رو برداشت. وقتی چشماش رو بست اصلا دست خودش نبود. چشماش رو بست تا یادش نیاد حرفایی که باباش همیشه در مورد حجاب می زد و اون رو روز به روز بیشتر به حجاب علاقمند می کرد. پدرش هیچ وقت اجبارش نکرد برای رعایت حجابش، فقط خوب و بد رو جلوش پله پله چید و نشونش داد بدی به کجا می رسه و خوبی به کجا؟ حجاب داشتن اونو به کجا می رسونه و حجاب نداشتن، بهش گفت که دخترم اگه حجاب نداشته باشی با احتساب بهترین حالت که هیچ اتفاقی هم برات نیفته ، مقایسه اش کن با زمانی که حجاب داری و چیزایی که از حجابت نصیبت می شه. اون جاها بود که سارا خودش حجابش رو انتخاب کرد، چادر رو نخواست چون نمی تونست نگهش داره و براش سخت بود، ولی حجاب سفت و سختی رو انتخاب کرد که هیچ وقت کم از چادر نبود. حالا کارش به جایی رسیده بود که باید قید همه داشته هاش رو می زد. نفس عمیقی کشید و چشماش رو باز کرد ، اردلان طوری جدی بهش خیره شده بود که سارا دلش بیشتر از قبل گرفت ولی جرئت نداشت به نگاه شهراد خیره بشه. تاب ملامت اون یکی رو نداشت. دکمه های پالتوش رو به سرعت باز کرد تا هر چه سریع تر این شوی لعنتی رو تموم کنه. پالتوش رو در آورد و بدون نگاه کردن به هیچ کدومشون گذاشت روی دستای نازیلا ، ساها اینبار آویزون گردن سارا شد و هیکل ظریفش رو انداخت کامل روی وزن سارا و گفت:
- دیدی نازی؟ گفتم خیلی خوردنی شده!
بعدش هم تند تند دو سه تا بوس پر سر و صدا و محکم روی گونه سارا گذاشت. سارا سرش رو انداخته بود زیر و مدام روی گردنش که حتی با وجود یقه سه سانتی لباس قرمز رنگش باز هم خودش را به رخ می کشید ، دست می کشید و سعی می کرد حواسش رو پرت کنه. نازیلا بی توجه به حال و هوای سارا و اردلان و شهرادی که مدام می خواستن نگاه از سارا بدزدند ولی بازم نگاهشون به اون منتهی می شد کیسه صورتی رنگی از روی یکی از اون دوتا صندلی کنار دیوار برداشت و گفت:
- بچه ها این نمادهایی که بهتون می دم رو نباید از خودتون جدا کنین! 
سارا با کنجکاوی و شهراد و اردلان با خونسردی نگاش کردن. نازیلا از داخل کیسه سه تا انگشتر در آورد که روی دو تا از اونا دو تا مثلث صورتی و روی یکیشون مثلث سیاه بود. مثلث سیاه رو گرفت سمت سارا و اون دو تا رو داد به اردلان و شهراد. انگشترها طوری بودن که سایزشون تنظیم می شد، نازیلا گفت:
- در مورد نمادها می دونین یا نه؟
وقتی نگاه گنگ و گیجشون رو دید فهمید چیزی نمی دونن توضیح داد:
- حال ندارم خیلی براتون بگم چی به چیه فقط اینو بدونین که این مثلث های صورتی مال زمانیه تو جنگ جهانی دوم مردا رو زندانی می کردن. اونوقت اونا هم به مرور زمان همجنس باز شدن و زندانبان ها برای شناساییشون از این نماد استفاده می کردن. بعدا زن ها هم اومدن برای خودشون یه نمادی ساختن که شد این مثلث سیاهه. 
هر سه نفر بدون حرف انگشترها رو دستشون کردن، نازیلا از داخل کیسه سه تا گردنبند بیرون آورد که آویزش یه وای انگلیسی برعکس بود. یکی یه دونه به هرکدوم داد و گفت:
- به این می گن لاندا ، اینم یه نماد برای اینکه نشون بده کیا همجنس گرا هستن. زنونه مردونه هم نداره ...
بعد دستشو دوباره داخل کیسه کرد ، دستبندهای رنگی رنگی رو خارج کرد و گفت:
- اینم مهمترین نمادمونه ، پرچم رنگین کمونی ! ببندین دور مچ دستتون ... این بیانگر آزادی ماست! 
ساها دست نازیلا رو بالا گرفت و گفت:
- اینم هست ! ولی واسه وقتیه که ما هم رئیس بشیم. 
روی مچ دست نازیلا ، قسمت داخلی چیزی شبیه تبر دو تیغه خالکوبی شده بود. سارا پرسید:
- این واسه رئیساست؟
نازیلا دستش رو از دست ساها بیرون کشید و گفت:
- نه ، ولی ما اینجا به این عنوان ازش استفاده می کنیم. البته فقط واسه خانوماست ، آقایون از این نماد معافن ... 
اردلان گردنبندش رو گرفت سمت شهراد ، پشتشو کرد بهش و گفت:
- می بندی برام عزیز دلم؟
شهراد که تازه از بستن قفل گردنبند خودش فارغ شده بود گردنبند رو گرفت و سرش رو به نشونه مثبت تکون داد . نازیلا رفت سمت در و گفت:
- زود بیاین الان مراسم شروع می شه. 
ساها هم راه افتاد دنبالش و گفت:
- منم می رم ، ووی استرس دارم! زود بیاین بچه ها ، شهراد کم بچسب به اردلان ، امشب پارتنر منیا! 
اردلان براش پشت چشمی نازک کرد و ساها با خنده رفت بیرون. شهراد که قفل گردنبند رو بست ضربه ای به پشت شونه اردلان زد و گفت:
- حله !
اردلان رفت جلوی آینه و غرید:
- مزخرف!
شهراد رفت سمت سارا که سر به زیر نمادهاش رو گرفته بود دستش و نگاشون می کرد ، دستش رو جلو برد و گفت:
- سخت نگیر ، می گذره ، بده برات ببندم!
سارا باورش نمی شد از این آدم بتونه حرفی به جز مسخره بازی و تیکه و کنایه بشنوه! برای همین هم چند لحظه ای بهش خیره موند ، شهراد هم چشم ازش برنداشت و فقط دوباره گفت:
- بده!
اردلان که از بستن دستبندش فارغ شده بود جلو اومد و گفت:
- سارا بنداز دور این مزخرفاتو ! اضلا بگو حالم بده تا بفرستنت خونه ... 
شهراد پا در میونی کرد و گفت:
- حالا که اومده بذار باشه ، خودم حواسم بهش هست ... 
سارا بغض کشنده اش رو قورت داد ، چرخید سمت آینه خودش مشغول بستن گردنبند شد و گفت:
- مهم نیست ، حالم خوبه! خودم خواستم پای همه چیش هم وایمیسم ... 
اردلان پوفی کرد و گفت:
- شهراد بچه ها بیرونن ... 
- بگو مراقب باشن ، وقتی مهمونی تموم شد خودشون رو قاطی مهمونا کنن و تعقیبشون کنن. 
- بازی دراز مراقبه! من که دیگه نمی تونم باهاشون در ارتباط باشم. موبایل نداریم.
قبل از اینکه راه بیفتن نازیلا همه وسایلشون مثل موبایل و دستبند چرمی شهراد و ... رو گرفته بود. شهراد نفس عمیقی کشید و گفت:
- بریم بچه ها اینجا موندن صحیح نیست. 
اردلان هم سری تکون داد و رفت سمت در ، فقط سارا بود که حس می کرد تب داره ، احساس منگی کلافه اش کرده بود. شهراد انگار می فهمید حالش رو که قدمی بهش نزدیک شد و گفت:
- خوب نیستی؟ 
سارا آب دهنش رو به سختی و به تلخی قورت داد، لعنتی توی گلوش پیچ و تاب می خورد و پایین نمی رفت. به زحمت گفت:
- خوب نیستم!
شهراد قدمی بهش نزدیک تر شد، کمی قدش رو کوتاه کرد تا بتونه مستقیم توی چشمای سارا نگاه کنه و گفت:
- پس چه اصراری داری برای موندن آخه لعنتی؟ داری می میری!
سارا پوزخند زد، نگاش رو از شهراد گرفت، خیره شد روی زمین و گفت:
- نمی میرم ، تا وقتی انتقاممو نگیرم نمی میرم ، ولی بعدش مردن آرزومه! 
اردلان که کنارشون ایستاده بود گفت:
- سارا لج نکن ، این انتقام کوفتی رو بسپار به ما خودت رو آزار نده! 
سارا سرش رو چند بار به چپ و راست تکون داد و گفت:
- نه نه ! باهاش کنار می یام ... فقط کاش می تونستم یه قرص مسکنی چیزی بخورم ، فکر می کنم تب دارم.
شهراد پوزخند زد ، اون شاید بهتر از هر کسی سارا رو درک می کرد ، اشاره به در کرد و گفت:
- اولش سخته ، ولی کم کم سفت می شی ... بزن بریم. به هیچی هم فکر نکن ، فقط سعی کن به دور و برت نگاه نکنی! روحت رو آلوده نکن ... 
سارا بهت زده به شهراد خیره مونده بود ، واقعا اون طور حرف زدن رو از شهراد باور نداشت. اردلان به شهراد گفت:
- تو برو من سارا رو می یارم ... 
شهراد سری تکون داد و رفت از در اتاق بیرون. اردلان نگاه به خودش توی آینه انداخت و گفت:
- سارا خداییش حیف من نیست که مجبورم ادای ترنسکشوال ها رو در بیارم و باعث بشم هر چی دختره از دور و برم برن؟ واقعا دارم حروم می شم!
سارا همه ناراحتی هاش یادش رفت و لبخند پهنی نشست روی لبش، واقعا نصف استرسش تموم شده بود، شهراد و اردلان بهش به چشم دیگه ای نگاه نکرده بودن و این خودش خیلی خوب بود. اون بیرون هم مطمئن بود اینقدر دختر دست و دلباز تر از اون بود که اون اصلا به چشم نیاد. اردلان یه کم جلوی آینده عقب جلو شد و گفت:
- نه مرگ من! دروغ می گم؟ الان من مستحق اینم که دخترا برام تلپ تلپ بمیرن ... 
سارا خندید و گفت:
- البته ناگفته نماند که تو این مهمونی پسرا برات تلپ تلپ می میرن ... 
اردلان چشماشو گرد کرد و گفت:
- اوپس! خطرناک شد ، حواسم نبود! بریم که الان بهترین شرایط رو خودم دارم. 
سارا باز هم خندید و باز هم توی دلش اعتراف کرد که اردلان خود ساسانه که اومده تا اونو آروم کنه. دقیقا با همون شیوه ، وقتایی که سارا ناراحت بود ساسان بهترین دلقک دنیا می شد تا اون رو بخندونه. وقتی که داشتن از پله ها پایین می رفتن اردلان گفت:
- نخورنمون سارا ؟ من و تو که پارتنر نداریم !
سارا هم شونه ای بالا انداخت و گفت:
- منم به همین فکر می کردم ، مگه قانونشون داشتن پارتنر نیست ؟
هنوز به پله آخر نرسیده بودن که کامیار اومد به سمتشون و گفت:
- بچه ها بیاین از اینور ... 
سارا همونطوری که شهراد گفته بود به دور و برش نگاه نمی کرد. می دونست چیزهایی که می بینه اون چیزهایی نیست که باب میلش باشه، سارا توی دلش گفت: مگه توی این جمع بودن معنیش اینه که همه فن حریف باشی؟ نمی شه داشته باشیم کسایی رو که همجنس گرا باشن ولی خجالت هم بکشن؟ یه ذره شرم و حیا هم داشته باشن؟ نمی شه واقعا؟! لابد نمی شد که اینجا اینقدر همه آزاد و رها بودن. و یکی مثل سارا وسط اون جمعیت می شد وصله ناجور!
با راهنمایی کامیار به ساها و نازیلا و سیامک ملحق شدن و ساها با ذوق گفت:
- بچه ها الان برنامه شروع می شه !
کامیار به همونجایی که ایستاده بودن اشاره کرد و گفت:
- سارا و اردلان ، شما دو نفر همین گوشه بایستین ، اگه عرضه اش رو دارین که برای خودتون پارتنر جفت و جور کنین که سریع این کار رو بکنین وگرنه سعی کنین خیلی از اکیپمون فاصله نگیرین که تابلو نشین. 
نیاز که تا اون لحظه خبری ازش نبود جلو اومد و گفت:
- به سلام بچز خودمون! بچه ها الان آهنگ پلی می شه بریم وسط ... 
دست نازیلا رو که پارتنر خودش بود رو گرفت و کشید وسط ، ساها هم شهراد رو کشید و کامیار و سیامک هم با هم رفتن. سارا تکیه داد به دیوار و به جمعیتی که اون وسط در حالت آماده باش ایستاده بودن خیره شد و گفت:
- چرا باید شهراد و ساها باهم برقصن؟ مگه این شو برای همجنس بازها نیست؟
اردلان پوزخندی زد و گفت:
- چرا هست. ولی من یه بار فیلم فستیوالای قبلیشون رو دیدم هر سال یه نفر باید داخل این فستیوال با یه غیر همجنس برقصه و لحظه آخر توسط بقیه از مراسم اخراج می شن و می گن این خوشی ها فقط مخصوص کسایی از جنس خودمونه. در اصل این فیلمی که داره گرفته می شه یه کارگردانی قوی داره که بعدا ازش برای جذب افراد جدید استفاده می شه.
متعجب چرخید سمت اردلان و گفت:
- جدی؟!!
هنوز اردلان جوابی نداده بود که دختری اومد به سمتشون و چسبیده به سارا ایستاد ، اونقدر نزدیک که سارا خودش رو تقریبا توی دیوار فرو کرد ، دختر موهای کوتاه و تیغ تیغ بلوند داشت و حلقه هفت رنگی داخل بینیش کرده بود. آدامسش را به شکل بدی می جوید ، دست سارا رو گرفت و گفت:
- عسل چرا تنهایی؟
سارا آب دهنش رو قورت داد و خواست چیزی بگه که اردلان جلو اومد و گفت:
- این ناناز صاحب داره ، جای تو بودم بهش دست نمی زدم!
دختره پوزخندی زد و گفت:
- جون تو؟ پ کو؟
اردلان اشاره ای به وسط کرد و گفت:
- رفته واسه رقص، ولی میادش ، بدجوری هم غیرتیه مو به تن آدم راست می شه ! باور کن!
دختره ابرویی بالا انداخت و گفت:
- باش! ما دست به مال مردم نمی زنیم ... زت زیاد!
اینو گفت و از اونا فاصله گرفت ، سارا با وجودی که حسابی ترسیده بود نتونست جلوی خودش رو بگیره و قهقهه زد. اردلان با لذت به خنده سارا خیره شد و آروم گفت:
- چرا می خندی دختر؟
سارا دستش رو جلوی دهنش گرفت و سعی کرد خنده اش رو کنترل کنه، اشک توی چشمش حلقه زده بود از فشار خنده. وقتی بالاخره تونست خودش و کنترل کنه گفت:
- هیچ وقت فکر نمی کردم یه دختر مزاحمم بشه.
اردلان لبخند جذابی زد و گفت:
- منم هیچ وقت فکر نمی کردم توی همچین شرایطی غیرتی بشم. 
سارا که به دلیل افکارخنثی ای که نسبت به اردلان داشت هیچ وقت نمی تونست اونو جدی بگیره، بدون اینکه هیچ فکری در موردش بکنه باز هم خندید و گفت:
- خیلی باحال بود ، کپ کرده بودم نمی دونستم چی بگم. 
اردلان غمگین تکیه داد به دیوار ، چقدر دلش می خواست سارا متوجه تیکه های ظریفش بشه ، ولی سارا خوب تر از اون بود که روی این چیزا حساس بشه و بفهمه به قول معروف کسی بهش نخ می ده. آهنگ ریکی مارتین که پلی شد ولوله افتاد بین جمع ، رقص گروهی شروع شد و همه با دست و سوت و جیغ رقصنده ها رو تشویق می کردن. سارا با چشم اطراف رو دید زد ، نمی تونست جلوی خودش رو بگیره ، می خواست مطمئن بشه کسی که این همه سال بود در انتظار دیدنش به سر می برد اونجا نیست. هر چند که اگه هم بود سارا نمی تونست بشناستش. اما باز هم می تونستن مورد های مشکوک رو ارزیابی کنه . جمشید رو دید که گوشه ای نشسته و مشغول صحبت با سه مرد مسن و قوی هیکل بود . اون مردها رو توی خونه جمشید دیده بود و مطمئن بود رئیس نیستن. توی دلش آرزوی مرگی حواله جمشید کرد و باز هم دور زد. هیچ چیز مشکوکی نمی دید جز دخترهایی که با هم می رقصیدن و پسر هایی که برای هم عشوه ردیف می کردن و حال سارا رو به هم می زدن. چقدر دلش میخواست به سرویس بهداشتی پناه ببرد و چند باری عق بزنه تا بلکه حالش سر جاش بیاد. اونهمه حالت تهوع نگه داشتنش توی معده اش زیادی سنگین بود. بوی تند مشروب اونقدر زیاد بود که سر درد هم به دردش اضافه شده بود. رقص که تموم شد دریچه چوبی که روی سقف آویزون بود باز شد و بادکنک های هفت رنگ درست رنگ نمادی که به مچ دستش بسته بود ریخت وسط رقصنده ها. می دید که شهراد از همه پسرهای حاضر یه سر و گردن بهتره و می دید که با وجود لبخند روی لبش عجز چشماش حتی از اون فاصله هم پیداست. دلش سوخت برای سارایی که اونجابود ولی نمی تونست سارا باشه ، برای اردلانی که هیچ شباهتی به اردلان واقعی نداشت و برای شهرادی که تنها شباهتش به شهراد واقعی یه پوزخند کنج لبش بود. از ته دل آرزو کرد این قائله هر چه سریع تر ختم بشه. چرخید سمت اردلان که تکیه داده بود به دیوار و گفت:
- اردلان امشب که گروه ها ... 
اردلان سریع دستش رو بالا آورد و گفت:
- هیسسس! 
بعد با چشم به دور و بر اشاره کرد ، حق با اردلان بود الان حرف زدن در این مورد اصلا صحیح نبود ولی سارا از ته دل آرزو می کرد بعد از امشب همه گروهک های جمشید از کل کشور جمع بشن تا اقلا به طوری بتونن انتقام خودشون رو بگیرن وکار به یه جایی رسیده باشه. حداقل یه کم دل هر سه نفرشون خنک بشه. بالاخره آهنگ به اتمام رسید دختر و پسرها تشویقشون رو دوبل کردن و سارا نگاهش رو از هر طرف که پخش و پلا کرده بود جمع کرد و زل زد به زمین. بچه ها با جیغ و داد و هیجان و نفس نفس زدن برگشتن. کامیار و سیامک به هم چسبیده بودن ، ساها دست شهراد رو چسبیده بود و نازیلا و نیاز هم کنار هم ایستاده و با هیجان در مورد حرکاتشون صحبت می کردن. ساها جیغ زد :
- عالی بود!!! بهتر از همیشه ، اولین تجربه م شد بهترین تجربه! هورا !! اینبار به خاطر طراحی تو بود که از هر سال بهتر شد ... جیییغ!
بچه ها به هیجان ساها می خندیدن و سارا باز هم با همه وجودش سعی می کرد نگاه نکنه. همچنان مصرانه به زمین خیره بود و نگاه از پارکت های قهوه ای سوخته کف بر نمی داشت. با صدای غریبه ای بالاخره دل از زمین کند و سرش را بالا گرفت:
- آقا معرکه بودی! قلبم رو تو سینه ترکوندی تو بشر !! می شه یه لحظه بیای توی اکیپ ما؟
قبل از اینکه شهراد بتونه حرفی بزنه ساها پرید وسط و گفت:
- هی آقا کجا؟! کی گفته به این راحتی می تونین با شهراد جون هم کلام بشین شما؟ برو پی کارت ببینم! شهراد مال خودمونه!
همه خنده شون گرفت و پسری که اومده بود سمت شهراد گفت:
- بابا نمی خورمش، من خودم یکیو دارم می خوام در مورد رقص باهاش ... 
- می خوام حرف نزنی! من غیرت دارم رو پارتنرم ، برو اونور ببینم ... 
چنان بچه گونه از شهراد حفاظت کرد که حتی لبخند کنج لب خود شهراد هم نشست ، پسره هم مطیعانه دستاش رو بالا گرفت به نشونه تسلیم و عقب عقب برگشت همونجایی که ازش اومده بود. ساها موهای بازش رو زد پشت گوشش سرش رو انداخت زیر یکی از دستاش رو گرفت جلوی چشماش و رو به جمع گفت:
- اونجوری به من نگاه نکنین ! خو من غیرت دارم! 
خنده همه شدت گرفت و شهراد با خنده موهای ساها رو کشید و گفت:
- اینهمه شیطنتت کار دستت می ده آخر!
ساها با ذوق به شهراد خیره شد، باورش نمی شد که بالاخره شهراد اونو خطاب قرار داده و با یه جمله نیمه محبت آمیز باهاش صحبت کرده. اردلان که متوجه نگاه خاص ساها به شهراد شده بود با افسوس سر تکون داد. این دختر بدجور داشت هوایی می شد و شهراد هم که اصلا توی باغ نبود. ساها خودش رو زد به غش و ولو شد سمت شهراد و گفت:
- آه قلبم!
شهراد دیگه نتونست جلوی خودش رو بگیره و قهقهه زد ، سارا ضربان قلبش رو نوک زبونش حس می کرد! قلبش اینقدر تند می زد که احتمال می داد هر آن دیگه نزنه! آه کشید و رو به اردلان گفت:
- اینجا نمی شه بریم یه کم هوا بخوریم؟
اردلان بی توجه به حال سارا گفت:
- بریم بیرون درست نیست ، می دونی که اینجا دخترا با دخترا و پسرا با پسرها هستن. تابلو می کنیم خودمونو.
صدای هیجان زده سیامک از جا پروندشون :
- بچه ها جمشید خان گفت به خاطر شاهکار امشب هممون پاداش می گیریم! 
همه با هم دست زدن و ساها که خوشحالیش دوبله شده بود دست نیاز رو گرفت و گفت:
- بریم قر بدیم نیاز! من الان می ترکم از هیجان ... 
نیاز و ساها رفتن و همون موقع مردی برای پذیرایی با سینی حاوی مشروب های مختلف جلوشون ایستاد. سیامک و کامیار نفری دو پیک برداشتن و رفتن وسط. نازیلا هم برداشت و همون موقع یه نفس رفت بالا ، شهراد و اردلان هم به ناچار برداشتن و به سارا نگاه کردن. این نگاه یعنی بردار ولی نخور! سارا فهمید مفهوم نگاهشون رو برای همین سریع یه گیلاس باریک سرخ رنگ برداشت. نازیلا اومد جلو و گفت:
- سارا بخور بریم وسط ... من و تو موندیم تک. 
سارا مونده بود بین زمین و هوا! می دونست که تحت هیچ شرایطی به اون کوفتی لب نمی زنه ، ولی نمی دونست باید چه جوری بپیچونتش!! درست همون لحظه شهراد رفت سمت اردلان و دستشو کشید و گفت:
- بریم عشقم ، بریم که امشب نتونستم به خدمتت برسم!
سارا گیج مونده بود که چرا کمکش نکردن و می خوان برن که درست همون لحظه شهراد تنه محکمی بهش زد و باعث شد گیلاس از دستش بیفته روی زمین. سریع گفت:
- اوپس! افتاد ...
سارا هم خودش رو کنار کشید که پاش رو هم روی اون مایع سرخ رنگ نذاره و گفت:
- اشکال نداره ، بعدا می خورم، بریم نازی ... 
اونقدر حواسش غرق اون مایع لعنت شده بود که نمی دونست با نازی رفتن معادل می شه با رقصیدن وسط اون جمعیت! همین که نازی جلوش ایستاد و مشغول پیچ و تاب دادن به اندامش شد تازه فهمید چی کار کرده !! غلطی بود که کرده بود ، خدا رو شکر کرد که کلا رقصیدن بلد نیست و قرار هم نیست دروغ بگه. برای همین با خنده گفت:
- نازی من اصلا بلد نیستم برقصم ، تو برقص من نگات می کنم.
نازیلا مبهوت نگاش کرد و گفت:
- جدییی؟!!!
سارا قهقهه ای زد و گفت:
- باور کن!! همین بشکنم به زور می تونم بزنم ، تو برو تابلو نکن. 
نازیلا با خنده گفت:
- باشه من تو رو کاور می کنم ، تو یواش و ریز بیا ... 
هر دو خندیدن و به همون رقص یه نفره ادامه دادن. سارا نگاه می کرد ، هر از گاهی دست می زد ، یا یه بشکن ریز برای خالی نبودن عریضه ، ولی نازیلا کم نذاشت و حسابی دور و بر سارا خودش رو پیچ و تاب داد. آخر هم یه دختر دیگه اومد چسبید بهش و از سارا جداش کرد. سارا از خدا خواسته چشمکی به نازیلا زد و از جمعیت فاصله گرفت. همین که رسید یه گوشه مچ دستش توی دستای قوی مردی اسیر شد ، خواست عکس العمل نشون بده که متوجه شهراد شد، نمی دونست چی بگه باید تندی می کرد؟ چرا همین که فهمید شهراده یادش رفت که می خواسته اعتراض کنه؟ ته دلش پر از آرامش شد که طرف غریبه نیست. شهراد بی توجه به آشوب افتاده توی دل سارا کشیدش سمت در سالن و سریع از سالن خارج شد. همین که از همهمه سالن دور شدن سارا بالاخره دهن باز کرد:
- کجا می بری منو؟
شهراد دست سارا رو کشید سمت پشت ساختمون و گفت:
- هیششش! بیا حرف نزن!!
باید اعتماد می کرد به شهراد و باهاش می رفت پشت ساختمون؟ هر کسی جای شهراد بود عمرا اعتماد نمی کرد و شاید حتی باهاش درگیر می شد. ولی اینبار ته دلش می دونست که هیچ اتفاق بدی قرار نیست براش بیفته. خواست دستش رو از دست شهراد بیرون بکشه که شهراد اجازه نداد و دستش رو محکم تر نگه داشت. ساختمون رو که دور زدن رسیدن به یه محوطه باز و خیلی قشنگ، استخر وسط قرار داشت و دور تا دورش آلاچیق ساخته شده بود. بعضی ها که حوصله داخل بودن رو نداشتن داخل اون آلاچیق ها نشسته بودن و مشغول گپ و گفتگو بودن. چیزی که جالب بود این بود که فقط هم همجنس نبودن، حتی از دو جنس مخالف هم بودن که کاملاً دوستانه کنار هم نشسته بودن و مشغول نوشیدن و صحبت کردن بودن. شهراد دست سارا رو کشید سمت یکی از آلاچیق های خالی و گفت:
- بیا اینجا ... 
همین که وارد شدن، دست سارا رو رها کرد، سارا نشست لب یکی از نیمکت های داخل آلاچیق و کنجکاو به شهراد نگاه کرد تا بفهمه دلیل این کارش چی بوده؟ شهراد هم با کمی فاصله نشست کنارش، دست توی جیب شلوارش کرد، پاکت سیگارش رو در آورد ، سیگاری گوشه لبش گذاشت ، روشن کرد ، پک عمیقی زد و بی حرف به دودش خیره شد . سارا کلافه گفت:
- نمی خوای بگی چرا منو آوردی اینجا؟
شهراد بدون اینکه به سارا نگاه کنه ، پاهای بلندش رو دراز کرد کف آلاچیق ، پک دیگه ای به سیگارش زد و گفت:
- خیلی اون تو داشت بهت خوش می گذشت؟
سارا سر جاش جا به جا شد و گفت:
- خوب نه! ولی ... ولی آخه یهویی ... 
- دیگه خسته شدیم من و اردلان ، بعدش هم داشت خطرناک می شد. چقدر می تونستیم مراقب باشیم که کسی کاری به کار تو نداشته باشه؟ ترجیح دادیم بیایم بیرون ... 
سارا نفس عمیقی کشید، خودش هم خیلی خوب می دونست که بهترین کار رو در حقش کرده شهراد. فقط پرسید:
- بد نشه؟
- نوچ!
لجش گرفت ، چرا بیشتر توضیح نمی داد! این شهراد رو خیلی بهتر از اون شهرادی می شناخت که امشب چند باری دیده بود. شهراد اگه لج در نیاره که شهراد نیست. با صدای قدم هایی که به سمت آلاچیق می یومد نگاه از دود سیگار شهراد گرفت و به بیرون خیره شد ، هوا خیلی سرد بود و فکش داشت به هم می خورد ، با دیدن اردلان که پالتوی سارا و کاپشن های خودش و شهراد روی دستش بود خوشحال از جا بلند شد و گفت:
- دمت گرم اردلان! داشتم یخ می زدم ...
اردلان لبخند مهربونی بهش زد و پالتوش رو گرفت به سمتش ، بعد کاپشن به دست رفت سمت شهراد که همونطور پاهاش رو دراز کرده و پک به سیگارش می زد و گفت:
- بد نگذره! 
شهراد دستش رو بالا آورد کاپشنش رو از دست اردلان کشید و گفت:
- نمی گذره !
اردلان ابرویی بالا انداخت و گفت:
- نباید هم بگذره ، من بدبخت رفتم به جمشید گفتم سرمون داره می ترکه بذارین بریم بیرون ، کلی هم ناز و غمیش براش ردیف کردم! تو که خوش خوشانت بود از اول تا حالا ... 
شهراد مغرورانه ابرویی بالا انداخت ، صاف نشست و پای راستش رو تکیه گاه پای چپش کرد و گفت:
- من نون خوش تیپی و خوشگلیمو می خورم! چه کنم دیگه!
اردلان خونسرد نگاهی به سارا که متعجب به شهراد و اعتماد به سقفش خیره شده بود انداخت و گفت:
- حالا انگار ما شبیه وزغیم! پاشو جمع کن کاسه کوزتو ! 
سارا خنده اش گرفت و سریع گفت:
- والا !!
شهراد از گوشه چشم نگاهی به سارا انداخت و گفت:
- جدی؟!
سارا لبخندش رو محو تر کرد و فقط سرش رو به نشونه مثبت تکون داد. شهراد سیگار رو انداخت کف آلاچیق با پاشنه کفش خاموشش کرد و گفت:
- باشه! نوبت منم می شه !
اردلان کاپشنش رو پوشید و گفت:
- ما دو نفریم تو یه نفر ، چی فکر کردی آخه مشتی؟
شهراد بی توجه به حرف اردلان نفس عمیقی کشید و گفت:
- چه خبر اردلان؟
اردلان خودش رو انداخت کنار شهراد ، پوفی کرد و گفت:
- دیدی که نذاشتن گوشی بیاریم، منم مثل تو خبر ندارم. 
شهراد پوزخندی زد و گفت:
- خیالم از جانب بازی دراز راحته، مهمونی که تموم بشه گروهک ها رو تعقیب می کنن و همه خونه ها رو شناسایی می کنن. این مهمونی ریشه شون رو سوزوند. 
اردلان هم پاهاشو دراز کرد کف آلاچیق، دست به سینه شد و گفت:
- شهراد تو امشب راه خودت رو باز کردی. شک ندارم!
شهراد پوزخندی زد، یه تای ابروش رو بالا داد و گفت:
- به چی؟!
- به چی نه، به کجا! این فیلم رو رئیسشون می بینه، تو رو انتخاب می کنه و تو می ری اونور ... 
سارا آهی کشید و گفت:
- منم موافقم!
شهراد تکونی به خودش داد و رو به اردلان گفت:
- اهمیتی نداره، مهم این بود که یکی از ما راهش به اونور باز بشه. چه من برم چه تو اصل تموم شدن این ماموریته و بس!
سارا اومد وسط حرفش و گفت:
- منم باید باز با یه ترفند یه راهی برای خودم باز کنم ... 
شهراد و اردلان همزمان با هم شروع به صحبت کردن:
اردلان – بیخود! یعنی چی سارا؟ باز شروع کردی؟
شهراد – دیگه داری شورشو در می یاری! همه جا رو می خواد خودش بره! بیا جای من برو اگه دلت می خواد!
سارا بهت زده به دو نفرشون خیره شد و سکوت کرد. اردلان کلافه دستی روی صورتش کشید و گفت:
- تمومش کن دیگه خانوم سارا ، ما که نمی تونیم همیشه نگران تو باشیم.
سارا غرید:
- نباشین، کی گفته نگران من باشین؟ من خودم از پس خودم بر می یام.
شهراد غش غش خندید ، سارا با چشمای گرد شده نگاش کرد، شهراد سعی کرد خنده اش رو جمع کنه و گفت:
- دیدم یه چشمشو! ما نبودیم هم مجبور بودی می بنوشی و هم با صد نفر با ناز و عشوه برقصی و آخر سر هم از یکی از اتاقای طبقه بالا سر در می آوردی عزیزم ... 
سارا خجالت زده غرید:
- بس کن!
شهراد از جا بلند شد ، جلوی سارا ایستاد و از لای دندوناش غرید:
- بس نمی کنم ، تو تا بلایی سرت نیاد نمی فهمی داری چه غلطی می کنی؟
اردلان هم بلند شد، کنار شهراد ایستاد، بازوش رو گرفت و گفت:
- آروم باش تو!
شهراد با خشونت بازوش رو از توی دست اردلان بیرون کشید و گفت:
- آرومم! اگه این بذاره ، تو اصلا خشم منو دیده بودی تا حالا؟ جون من اردی ، دیده بودی؟!
اردلان خنده اش گرفت، ولی جلوی خودش رو گرفت و گفت:
- والا بین من و تو کسی که همیشه عصبی بود من بودم و کسی که خونسرد و خندون بود تو بودی!
- د حرف منم همینه! این دختر هی ناخن می کشه روی اعصاب من! ول کن هم نیست ...
سارا از جا بلند شد و گفت:
- آقایون ، من خودم رو برای هر بلایی آماده کردم، نمی گم برام راحته، چون نیست! ولی بلایی هم سرم بیاد نمی میرم ، چون آتیشم تنده! تا انتقامم رو نگیرم نمی میرم، خیالتون تخت ، پس ولم کنین برین دنبال کار خودتون. از این جا به بعد هر کی می ره سمت کار خودش ، نمی خوام دیگه کاری برام بکنین که بعد منتش رو سرم بذارین. 
همین که رفت سمت در آلاچیق شهراد با دو قدم بلند خودش رو رسوند جلوش ، بازوهای لاغرش رو گرفت بین دستاش و گفت:
- ببین دختر خانوم، چه بخوای چه نخوای وارد گروه ما شدی! الان هم مجبوری پا به پای ما پیش بیای و هر وقت ما ازت خواستیم بکشی کنار! شک نکن اگه لازم بشه طوری از این گروه دورت می کنم که هیچ وقت هیچ وقت دیگه نتونی رنگ این جماعت رو ببینی. شیرفهم شدی؟!! 
خشونت و جدیت صداش اونقدری زیاد بود که سارا رو لال کنه. اردلان نفس عمیقی کشید و گفت:
- بچه ها وقت شامه ، بریم داخل ... بعدش هم شهراد باید قسمت انتهایی رقص و فیلم رو بازی کنه. بریم؟
سارا بازوش رو از دست شهراد کشید بیرون و با صدای گرفته گفت:
- من می رم تو ... 
شهراد رفت سمت پاکت سیگارش که لب نیمکت گذاشته بود و گفت:
- من یه سیگار دیگه می کشم و می یام ... تو برو ... 
اردلان چند لحظه ای صبر کرد ... اونقدری که دود کل صورت شهراد رو پر کرد ... اونقدری که غرق دود سفید شد و خشونتش رو باز هم بین پورخندهاش مخفی کرد ... 

- نه ... نــــــه! خواهش می کنم به من دست نزن !!
شهراد وحشت زده خواست از جا بلند بشه ، ولی نمی تونست ، انگار که کل بدنش فلج شده باشه. قدرت تکون خوردن نداشت! دهن باز کرد که داد بزنه ولی نمی تونست. جلوی روش یه پسر بود ، یه پسر نیمه برهنه و یه مرد سیبیل رفته وحشی. بازم سعی کرد از جا بلند بشه ، همه بدنش می لرزید و یخ کرده بود ولی تلاش هیچ فایده ای نداشت ... اون دو نفر با اینکه روبروش بودن ولی طوری رفتار می کردند که انگار شهراد رو نمی بینن ، شهراد وحشت زد چشم بست که نبینه ، ناله های درد آلود پسر رو می شنید:
- تو رو خدا!!! نکنننن!!! آیییی
شهراد حس کرد همه اعضای بدنش رو می خواد بالا بیاره ، نفسش گره خورده بود و دوست داشت یقه اش رو چنگ بزنه ولی هیچ کدوم از اعصابش کار نمی کردن که دستور مغزش رو به دستش برسونن و بتونه تکون بخوره. فقط پلکاش رو محکم تر روی هم فشار می داد ... صدا عاجزانه التماس می کرد ، هق هق می کرد. ولی فایده ای نداشت مرد بی رحمانه به کارش ادامه می داد و اجازه می داد صدای پر لذتش با ناله های اون پسر بدبخت یک رنگ بشه. شهراد با همون صدایی که در نمی یومد داد کشید ، داد نمی کشید، چون صدایی به گوش نمی رسید ، ولی همین که به حنجره اش فشار وارد می کرد تا داد بزنه عین این بود که داد بزنه ... چشماش رو باز کرد ، تن و بدن پسر خونی بود ، اندام ظریفش بیانگر این بود که نمی تونه جلوی اون غول بی شاخ و دم مقاومت کنه ، کتک می خورد ، خون از دهنش می ریخت تا داد نزنه ، تا اون آشغال بتونه ازش کام بگیره و به خواسته اش برسه ... شهراد عاجزانه چشم بست ... صورتش لمس بود ولی نه اونقدری که اشک هایی که می چکید روی صورتش رو حس نکنه ، گیج و منگ بود ... نمی فهمید کجاست ! حتی درست نمی دید ، اونقدر
شوکه بود که نمی تونست دقیق به دور و برش نگاه کنه و مکانش رو بفهمه ... سرش از پشت به جایی تکیه داده شده بود ، دوباره چشم باز کرد ، زل زد به پسری که حالا بی حرکت افتاده بود روی زمین ، به لباس های پاره اش که اینطرف و اونطرف افتاده بودن و به مردی که ایستاده بود بالای سر پسر و با قاه قاه خنده حرفایی می زد که کم از کارش رکیک نبود! شهراد آب دهنش رو قورت داد و حس کرد توی حلقش یه غده گرد بزرگ به وجود اومده که راه بزاقش رو بسته و درد می کنه ... درد می کنه! اونقدر زیاد که دوست داره بمیره ولی آب دهنش رو قورت نده ، نفسش اینقدر سنگین بود که دوست داشت نفس هم نکشه ... مرد لباس هاش رو پوشید ، خم شد پسر له شده ، پسر نابود شده رو از روی زمین جمع کرد ... مگه چیزی از اون پسر باقی مونده بود؟ یه ذره خورده ریزه از جسمش ... همونا رو بلند کرد و ریخت سر شونه اش و همینطور که سرخوش می خندید دور شد ، دور شد ... شهراد چشماش رو بست و باز اشک چکید روی صورتش ... بوی خیلی بدی استشمام می شد اونجا ، دوست داشت دیگه نفس نکشه ، چند ثانیه ای نفسش رو حبس کرد ... پلکاش سنگین شدن و افتادن روی هم ...
چشم که باز کرد خیس عرق افتاده بود روی تخت خوابش توی اون اتاق نفرین شده ... سریع چرخید ، اردلان کنارش افتاده بود و صدای خر و پفش بلند بود ... نشست سر جاش و چند نفس عمیق کشید ، هنوز هم گلوش خراش داشت ، هنوز هم آب دهنش رو که قورت می داد گلوش تیر می کشید ... لعنت به این خواب های آشفته! نمی فهمید دلیل این خواب هاش چیه! خیلی سال بود از شر هر چی کابوس بود خلاص شده بود ولی حالا باز شروع شده بودن و حاضر بود قسم بخوره که این کابوس ها خیلی بدتر از کابوس های قبلیش هستن. از جا بلند شد و زد از اتاق بیرون ... خانه توی خواب و آرامش غرق بود. از مهمونی اومده بودن و همه بیهوش بودن. رفت توی آشپزخونه و یه راست رفت سمت یخچال ... اون لحظه فقط یه لیوان آب می خواست ، باید هر طور که شده بود ذهنش رو از اون کابوس لعنتی زجر آور خلاص می کرد و دوباره خودش می شد. بطری رو برداشت و یه نفس تا تهش رو سر کشید ، بطری رو آورد پایین نگهش داشت به موازات بدنش ، کف اون دستش رو چسبوند روی در بسته یخچال ، نفس نفس می زد ولی فایده ای نداشت. حرارت درونش ترسی که همه بدنش رو پر کرده بود و ذره ذره وجودش رو می لرزوند قصد نداشت دست از سرش برداره. عصبی از یخچال جدا شد ، بطری رو گذاشت روی سینک رفت سمت حمام. وارد حموم دو در دوی لوکس شد ، در رو بست و بدون روشن کردن چراغ و یا حتی قفل کردن در حموم دوش آب رو باز کرد و بدون اینکه صبر کنه تا آب کمی حرارت جذب خودش بکنه رفت زیر آب ... نفسش پس رفت ولی می دونست که براش مفیده. چشماش رو بست و زیر لب زمزمه کرد:
- خوب می شم ، همه چی تموم می شه ، تموم شده ، منم شهراد! نباید بترسم ، من از هیچی نمی ترسم ... من شهرادم! آدم باش پسر ... آدم باش ... 
آب از روی موهای خوش حالتش سر می خورد می ریخت روی پیشونی و از اونجا روی مژه های پر پشت و به هم چسبیدش می خورد و بعد سر می خورد روی گونه اش و راه پیدا می کرد روی بدنش ، روی لباس های چسبیده به تنش ... دوست داشت عربده بزنه ... نه یک بار که چند بار ... ولی نمی شد ، خوب می دونست بیدار کردن بقیه مصادف می شه با توضیح دادن حالاتش و اون اینو نمی خواست ... حاضر بود له بشه ولی دیگه به کسی توضیح نده ... دیگه نمی خواست ... همونجا زیر دوش که رفته رفته داشت ولرم می شد مچاله شد توی خودش ، نشست زیر دوش تکیه داد به دیوار پشت سرش پاهاش رو کشید توی بغلش و نفس عمیق کشید ... نالید :
- خدا ... نذار تکرار شه ...
بغض چنگ انداخت به گلوش و اون هم چنگ زد به سیب گلوش ... باید قورتش می داد ... نباید گریه می کرد! خیلی سال بود که نذاشته بود اشک از چشماش جاری بشه ... بازم باید مقاومت می کرد ... اقلا تا زمانی که بتونه انتقام بگیره از کسایی که لهش کردن! اون می تونست ... می تونست ... 
نمی دونست چقدر گذشته که حس کرد آروم تر شده ، بدون اینکه از جا بلند بشه دستش رو بلند کرد و شیر آب رو بست. سرش رو از پشت تکیه داد به دیوار و چشماش رو بست. یه دقیقه ، دو دقیقه ، یک ربع ، نیم ساعت ، اونقدر نشست که ذهنش رو به خلا برسونه. به یه بی فکری محض! وقتی حس کردم کمی، فقط کمی بهتر شده از جا بلند شد، موهاش خیس بود و لباس هاش هنوز هم خیس و نم دار بودن. ولی دیگه آب ازش چکه نمی کرد. نگاش روی زمین بود و قدم های نا استوارش ... دلش می سوخت ... اونقدر عمیق و شدید که حس می کرد از همین دور و بر بوی سوختگی به مشامش می رسه ... راه اتاقش رو در پیش گرفت که صدای تقه ای بلند شد و به دنبالش صدای هینی ضعیف به گوش رسید ... نترسید ، سرش رو هم بالا نگرفت ... کاری نکرده بود که بترسه ... نه نه ! اون هیچ کاری نکرده بود ... صدای آهسته ای گفت:
- شهراد!!
بالاخره سرش رو بالا گرفت ، سارا بود که پاورچین از دستشویی خارج شده بود ، آستین های بالا زده اش، دست های خیس تا آرنجش، سر بی حجاب و فرق باز شده اش نشون از یه چیز داشت فقط. چیزی که خیلی وقت بود شهراد سمتش نرفته بود. آهش بلند شد ... حقش بود! هر بلایی سرش می یومد حقش بود وقتی تونسته بود از اون بگذره ، حالا اونم اینجوری گوشمالیش می داد تا بهش یادآوری کنه که بدون اون هیچی نیست ... سارا بی توجه به نگاه عمیق شهراد ، در حالی که یادش نبود چیزی سرش نیست جلو اومد دست دراز کرد ، پایین تی شرت شهراد رو گرفت توی دستش و گفت:
- خوبی؟!! خیسی!!
شهراد نفس عمیقی کشید و بی توجه به حرفای سارا گفت:
- کجا می خونی؟!
سارا تازه متوجه خودش شد ، سریع آستین های لباسش رو پایین کشید و گفت:
- هیش! هیچی نگو تو رو خدا ...
شهراد دوباره گفت:
- کجا؟!
سارا با نگاهش اشاره به اتاق شهراد و اردلان کرد و گفت:
- اونجا ...
شهراد متعجب به اتاقشون نگاه کرد، یعنی سارا همیشه اونجا نماز می خوند و اون نفهمیده بود ... چقدر احمق بود! چقدر وقت بود که توی پوسته ای از خریت فرو رفته بود و قصد بیرون اومدن هم نداشت ، سارا شالش رو که لب کاناپه انداخته بود برداشت و گفت:
- برو توی اتاقتون ، اینجا واینسا ...
شهراد راه افتاد ، ولی نه سمت اتاقش، سمت دستشویی ، در رو بست ، تی شرت تنش بود و نیاز به بالا زدن آستین نبود ، دستهاش رو زیر آب خنک فرو برد ، مشتش رو پر از آب کرد ، پاشید توی صورتش و توی دلش نیت کرد:
- قربه الا الله!
مسح پا رو که کشید در دستشویی رو باز کرد و رفت بیرون. قدم هاش دیگه به سستی چند دقیقه قبل نبودن ، حالا یه تکیه گاه محکم پیدا کرده بود. یه تکیه گاهی که می دونست هیچ کس و هیچ چیز نمی تونه خرابش کنه. رفت توی اتاق و در اتاق رو بست. سارا جلوی آینه ایستاده و مشغول بستن شالش دور سرش بود. با دیدن شهراد صاف ایستاد و نگاهش کرد. شهراد رفت جلوی آینه و سارا رفت ایستاد نزدیک در، شهراد نگاهی به خودش انداخت ، لباس هاش نم داشتن ولی نه اونقدری که حاضر بشه جلوی این دختر لباس عوض کنه! دستی به موهای پریشونش کشید، مرتبشون کرد و چرخید سمت سارا. نگاه به قرص صورتی که پیدا بود کرد و گفت:
- مهر داری؟!
سارا که به وسیله شالش حسابی موها و گردن و سر شونه اش رو پوشونده بود و آماده نماز خوندن بود سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و دستش رو جلو آورد. مهر کوچیکی کف دستش به شهراد چشمک می زد. دستش رو جلو برد و مهر رو برداشت و گرفت جلوی بینیش ... عمیق بو کشید ، عمیق نفس کشید ، چشماش رو با لذت بست و بی اختیار نالید:
- لعنت به من ... 
چشم باز کرد ، مهر ترک کوچیکی از وسط خورده بود. کف اتاقشون پارکت بود نمی تونست پیشونی روی سنگ بذاره پس با یه حرکت مهر رو دو نیم کرد ، سارا مهر رو گرفت و متعجب نگاش کرد. همینطور که خیره شده بود توی چشمای بی قاب سارا دستش رو از کنار کمر سارا رد کرد و کلید رو توی قفل در چرخوند. سارا هنوز هم خیره نگاهش می کرد ، باور نمی کرد این مرد نماز بخونه! این مردی که حالا با همیشه فرق داشت ، اینقدر غمگین و اینقدر آشفته هیچ وقت ندیده بودش. از بسته شدن در که مطمئن شد پرسید:
- قبله از کدوم طرفه؟
سارا آهی کشید و با دست به راست اشاره کرد و گفت:
- یه کم اینوری ...
شهراد سر تکون داد و بی توجه به سارا جلو رفت و مهر رو روی زمین گذاشت و قامت بست. صدای الله و اکبر سوزناک ولی ضعیفش که شنیده شده سارا سریع پشت سرش ایستاد و نیت کرد. 
هر دو سر جا نشسته بودن و ذکر می گفتن. سارا نگاهش روی اردلان بود که طاق باز خوابیده و خرناس می کشید. آخرین سبحان الله رو که گفت آروم پرسید:
- چرا اردلان اینقدر خوابش سنگین شده؟
شهراد از گوشه چشم نگاه به اردلان کرد و گفت:
- همیشه همینطوره ... 
سارا سرش رو زیر انداخت و گفت:
- نه نیست ... اون همیشه وقتی من می یومد توی اتاق بیدار می شد.
شهراد چشماش رو گرد کرد و گفت:
- اون می دونست تو اینجا ...
- اوهوم ...
شهراد پوفی کرد ، چرا اردلان بهش نمی گفته؟ اردلان که می دونست شهراد نماز می خونه ، البته خودش اهل نماز نبود ولی چرا به شهراد نگفته بود که یادش بیاره یه مدته غافل شده. انگار سارا فهمید شهراد به خاطر چی با خودش درگیره که گفت:
- من ازش خواستم بهت نگه ...
شهراد به افکار خودش پوزخند
زد. نماز چیزی بود که کسی به آدم یادآوری کنه؟ خودش باید اینقدر ایمانش رو قوی می کرد که وقتی یه روز نمی خونه عذاب وجدان بگیره و حس کنه چیزی گم کرده. نه اینکه توقع داشته باشه دیگران یادش بیارن. اوایل توی خونه جمشید اذیت می شد از اینکه نمی تونست نماز بخونه ولی اینجا که می شد چرا یادش رفته بود؟ زمزمه کرد:
- ظهر و شبت رو چی کار می کنی؟
سارا آهی کشید و گفت:
- وقتی که کسی حواسش نیست یواشکی می یام همین جا ، اکثر مواقع تو نیستی ... اون روزایی هم که بودی صبر می کردم تا بیای بیرون. به اردلان گفته بودم نذاره تو بفهمی ... 
- چرا؟!
سارا دستاش رو توی هم پیچوند و گفت:
- می ترسیدم ، تو مسخرم می کردی، تو ایمانم رو مسخره می کردی ... 
شهراد سریع چرخید ، تیز نگاهش کرد و گفت:
- من اگه چیزی گفتم واسه این بود که دست از سرتق بازی برداری و بری! هیچ وقت مسخرت نکردم و نمی کنم ، فقط می گم حیف توئه که با این ایمان قوی به خاطر یه هدفی که راه های زیادی برای رسیدن بهش هست خودت رو خراب کنی ... می فهمی؟!
سارا صداش رو پایین آورد و گفت:
- می فهمم. حالا از این به بعد راحتم ، اقلا از تو پنهان نمی کنم.
شهراد لبخند زد و گفت:
- حساب اون خرس خوش خواب رو هم بعدا می رسم.
سارا بی توجه به حرف شهراد صداش رو تا حد ممکن پایین آورد و گفت:
- نفهمیدی دیشب چرا اونجوری کردن اینا؟
شهراد اخماش رو توی هم کشید و گفت:
- سیامک می گفت قانونه ، یا باید با ماشین شیشه دودی تردد کنیم تا چند ماه و یا ...
سارا با غیظ چشماش رو گرد کرد و گفت:
- بیهوشی؟!!
شهراد شونه ای بالا انداخت و گفت:
- هر اعتراضی می کردیم برامون گرون تموم می شد. کی به هوش اومدی؟
سارا نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
- همین یه ساعت پیش !
یهویی نگاه هر دو نفرشون چرخید سمت اردلان و شهراد قبل از سارا از جا پرید و نشست لب تخت و شروع به تکان دادن اردلان کرد ... نگاه سارا ترسون روی اردلان غرق خواب خیره مونده بود.
با چند تکون محکم بالاخره اردلان لای پلکای چفت شده اش رو باز کرد و با صدای گرفته گفت:
- هوم؟
شهراد با شخونت کوبید توی شونه اش و با صدایی که سعی می کرد ولومش خیلی هم بالا نره گفت:
- هوم و ... !
زیر چشمی نگاهی به سارا کرد که کنارش با نگرانی ایستاده بود و به اردلان خیره شده بود، فحشی که می خواست نثار اردلان کنه رو فیلتر کرد و غرید:
- لا اله الا الله ... پاشو ببینم!
اردلان هر دو چشمش رو باز کرد و یه دفعه ای خواست بشینه که اسحس سرگیجه شدید باعث شد سرش رو دو دستی بچسبه و چشماش رو ببنده. شهراد شونه هاش رو گرفت و گفت:
- خوبی؟!
اردلان آب دهنش رو قورت داد ، دهنش خشک و سقش چسبناک بود. زمزمه کرد:
- یکم آب بده ... 
سارا سریع گفت:
- من می یارم 
و به سرعت رفت سمت در و از اتاق خارج شد. شهراد شونه اردلان رو گرفت و گفت:
- اردلان خوبی؟! چرا اینقدر منگی؟
اردلان سعی کرد چشماش رو کامل باز کنه و گفت:
- چیزی شده؟! چرا بیدارم کردی؟
شهراد پوفی کرد و گفت:
- نگرانت شدیم، من و تو و سارا رو با هم بیهوش کردن، یادته؟ ما بهوش اومدیم ولی تو نه ...
اردلان باز شقیقه هاش رو فشار داد و گفت:
- هوم ...
شهراد با نگرانی به اردلان که مشخص بود انگار در این دنیا سیر نمی کنه خیره شد و گفت:
- چرا اینجوری شدی تو؟ 
اردلان بی حرف فقط داشت با همه قدرتش با پلکاش مبارزه می کرد که خوابش نبره، در اتاق باز شد و سارا با لیوانی آب اومد داخل و گفت:
- بهتره؟!
شهراد کمی چرخید سمت در اتاق و دستش رو دراز کرد تا لیوان آب رو از دستش بگیره ، سارا همینطورکه با نگرانی به اردلان خیره بود لیوان رو به دست شهراد داد و گفت:
- ادرلان خوبی؟
اردلان چشماش رو که دوباره داشت بسته می شد باز کرد، سری تکون داد و گفت:
- زندم بابا! نترسین ، فقط خوابم می یاد ، خیلی!
شهراد لیوان رو به دست اردلان داد و گفت:
- اینو بخور .. 
بعد چرخید سمت سارا و نگاه نگرانش و گفت:
- احتمالا دوز داروی اردلان بالاتر از ما بوده ... 
سارا دستاش رو توی هم تاب داد و گفت:
- خوب چرا؟!
شهراد شونه ای بالا انداخت و گفت:
- حتما که نباید دلیلی داشته باشه، از دستشون در رفته لابد! 
بعد با دست به شونه اردلان فشاری وارد کرد و گفت:
- توام بخواب اردی ، به خودت فشار نیار ... 
اردلان بی هیچ حرف اضافه ای دراز کشید و طولی نکشید که صدای خرناسش بلند شد. سارا آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- خطرناک نباشه ... 
شهراد توی سکوت فقط بهش خیره شد ، دلیل این همه نگرانی سارا رو برای اردلان نمی فهمید ، حس می کرد یه چیز دردناکی توی گردنش کشیده می شه و همه اعضای بدنش رو درگیر می کنه ، درگیر یه سوزش غیر قابل تحمل ، همینطور که خیره نگاه سارا بود باز کلمه ها تو دهنش رقصیدن ، دست خودش نبود نمی تونست جلوی کلمه های سرکش رو بگیره ، بازم داشتن از دستور مغزش نافرمانی می کردن ... 
رنگ قهوه ای چشمات رنگ خوابه ... که تا شهر بی نهایت منو برده ... 
چشم از سارا گرفت و سرش رو محکم تکون داد تا اون افکار مالیخولیایی از ذهنش بیرون بریزه ، سارا که زیر نگاه سنگین و خیره شهراد نفس کم آورده بود چند قدم عقب عقب رفت و همین که شهراد سرش رو تکون داد سارا نفس بریده از اتاق بیرون زد ... 
***
- سارا پاشو بیا ... 
سارا که کنار ساها روی مبل نشسته و مشغول گوش کردن به حرفای آب و تاب دار ساها راجع به مهمونی و فیلمی که گرفته شده بود ، بود از جا پرید و به کامیار خیره شد ... کامیار درست روبروشون ایستاده و دستش رو گرفته بود به سمت سارا ... سارا متعجب گفت:
- کجا بیام؟
کامیار لبخند کج پر تمسخری زد و گفت:
- تو که فکر نمی کنی اومدی تو این خونه که فقط بخوری و بخوابی؟ یه سری ماموریت هم هست که باید انجامشون بدی ، از همین امروز آموزشت شروع می شه ... پاشو بیا با من ... 
سارا متعجب خیره مونده بود بهش ، ماموریت چی بود؟ چی می خواستن ازش؟ باید چی کار می کرد؟ ساها با آرنج ضربه ای به پهلوی سارا زد و گفت:
- پاشو بدو ، نترس خطرناک نیست ، خیلی فانه! کامیار خبره این کاره ... 
سارا آب دهنش رو قورت داد و از جا بلند شد، صدای شهراد از پشت سر بلند شد و سارا نفس آسوده ای کشید، خودش هم نمی دونست چرا فکر می کرد هر اتفاقی هم که بیفته شهراد هواشو داره. تحت هر شرایطی! 
- اینجا چه خبره؟
کامیار که دل خوشی از شهراد و جذابیت نفس گیرش که توجه همه رو توی مهمونی به خودش جلب کرده بود نداشت بی توجه به اون با سرش به اتاقش اشاره کرد و گفت:
- بریم سارا ... 
شهراد می خواست بازم سوال کنه ولی جایز ندونست ، سارا نگاه ترسیده ای حواله شهراد کرد و رفت، اینکه ساها از شهراد خوشش می یومد خودش یه مزیت بود چون ساها برای خودشیرینی گفت:
- بشین پیش من استاد تا بهت بگم چه خبره ... 
شهراد ولو شد روی مبل و گفت:
- بگو ببینم ... 
ساها تبلت بزرگی که دستش بود رو انداخت روی میز و بیخیال دید زدن بقیه عکسای مهمونی شد و گفت:
- تو این خونه ای که هستی باید چند تا مهارت رو خوب یاد بگیری ، البته ما چند تا مهارت داریم که بنا به درخواست بالایی ها به هر کدوم یه کدوم از مهارت ها در حد حرفه ای شدن آموزش داده می شه و بعدش تو به هر خونه ای که منتقل بشی موظفی اون وظیفه رو به زیر دستای خودت آموزش بدی و اوستاشون کنی. افتاد؟
شهراد که با بی تفاوتی سعی می کرد همه شنیده هاش رو به خاطر بسپاره و هیجانش رو بروز نده سرش رو تکون داد و خم شد از شرف میوه روی میز نارنگی ای برداشت و گفت:
- خوب؟
- خوب به جمالت ، جونم برات بگه مهارت ها زیاده ولی انتخابی نیست ... از برای مثال این سارا خانومی مهارتی که براش انتخاب شده حمل مواده ... 
نارنگی از دست شهراد سر خورد و افتاد ، باورش نمی شد چیزی که شنیده بود! حمل مواد؟!!! اونم توی این خونه؟ مگه نه اینکه اینا فقط تو کار پناه دادن به همجنس گراها و سو استفاده های جنسی از اونا بودن؟ مگه نه اینکه کار اینا فقط قاچاق آدم و زد و بندهای جزئی تو حیطه کاری خودشون بود؟ پس مواد دیگه کجاش بود؟! ساها که نگاه متعجب شهراد رو دید با بدجنسی ابرویی بالا انداخت و گفت:
- عزیز دل برادر فکر کردی این همه دم و دستگاه و امکانات از کجا می یاد؟ عاشق چشم و ابروت که نیستن! باید یه سودی داشته باشی که خرجت کنن یا نه؟ 
شهراد نفس عمیقی کشید و سعی کرد جمله ای که توی ذهنش مدام بالا و پایین می شد رو نا دیده بگیره ، دستش رو مشت کرد و روی پاش گذاشت ، از فشار ناخن های به کف دستش ، احساس سوزش شدیدی رو کف دستش حس می کرد ..

مطالب مرتبط

تظرات ارسال شده

کد امنیتی رفرش