تی تک| سایت تفریحی

جدید ترین مطالب
بخش بایگانی

از جا بلند شد، تی شرتش رو با یه تی شرت مشکی و سفید عوض کرد، باز مثل احمق ها اول دوش گرفته و بعد اینقدر ورزش کرده بود که بدنش خیس و چسبنده شده بود ... باید دوباره می رفت دوش می گرفت و باز دری وری های باباشو به جون می خرید ... از اتاق که رفت بیرون، راهروی سه متری رو که طی کرد، سفره رو پهن شده کف خونه دید. باباش بالای سفره نشسته بود و داییش دست راستش ... شمیم هم کمک مامانش تند تند وسایل رو از لب اپن بر می داشت و توی سفره می چید ... با دیدن شهراد ایستاد و گفت:
- همون که دوست داری داداش... 
شهراد لبخندی تحویلش داد و نشست سر سفره ... شمیم هم دیس برنج رو که روش پر شده بود از زعفرون وسط سفره گذاشت و نشست کنار شهراد ... از پارچ آب لیوانی برای خودش ریخت و لاجرعه سر کشید، چند قطره ته لیوان موند. لیوان رو گذاشت کنار دستش که وقتی باز تشنه شد از همون آب بخوره ... لیوان دهنی دوست نداشت ... شهراد هوس کرد سر به سرش بذاره ... اخم و تخم آقای شاهد هم چندان براش مهم نبود ... عادت کرده بود، هم اون به باباش و هم باباش به اون ... عاشق این بود که خواهر کوچولوشو بچزونه! هر چند که خیلی هم کوچیک نبود! سوم دبیرستان بود ... لیوان آب شمیم رو برداشت و به سرعت همون چند قطره رو پاشید روی صورتش ... جیغ شمیم بلند شد و شهراد قهقهه زد ... صدای لا اله الا الله آقای شاهد و خنده های دایی هم بلند شد ... شمیم پرید روی پاهای شهراد و انگشتش رو برد سمت صورتش ... شهراد خودشو کشید کنار و گفت:
- نکن شمیم!
ولی شمیم از رو نرفت و انگشت اشاره اش رو توی چال گود سمت چپیه شهراد فرو کرد ... شهراد نمی تونست خنده اش رو جمع کنه که چالش هم محو بشه و شمیم دست برداره ... از حرکتش بیشتر خنده اش می گرفت ... خود شمیم هم یه چال کوچولو داشت، سمت راست صورتش بود ... اما محو و کم عمق ... برعکس شهراد که هر دو طرف لپش چال داشت اون هم به چه عمقی!!! بالاخره با تشر آقای شاهد شمیم از روی پای شهراد بلند شد و گفت:
- دمت گرم داداش ... خیلی وقت بود تو چاله ات فرو نرفته بودم ... یه بهونه دادی دستم ... 
شهراد خندید و خواست برای خودش برنج بکشه که داد آقای شاهد در اومد ...
- خانوم بشقاب این پسره کو؟!! 
مامانش نگاهی به شمیم انداخت، شهراد سر به زیر شد ... شمیم از جا پرید و رفت توی آشپزخونه ... چیزی طول نکشید که با بشقاب ملامین لب پریده نارنجی رنگ و لیوان همرنگ و قاشق و چنگال مخصوص شهراد برگشت ... می دونست چرا داداشش محکومه به جدایی ... اما باور نمی کرد ... باورش نمی شد ... نوجوون بود و به خاطر سنش فکر می کرد هر چی اتفاق بده مال بقیه است! باورش نمی شد ممکنه برادر خودش هم همچین آدمی باشه! هر چی هم مدرک براش رو می کردن بازم باورش نمی شد! هر چی هم که بابا اینو می گفت شمیم باور نمی کرد. دلش نمی خواست باور کنه! قلبش طاقت نداشت چنین چیزیو هضم کنه! از گوشه چشم نگاهی به شهراد انداخت ... خبری از ناراحتی توی صورتش نبود، برعکس داشت با اشتهای هر چه تموم تر غذا می خورد، بشقاب نارنجیشو تا لب پر از برنج سفید لنجان کرده بود و از توی بشقاب خورش مخصوص خودش چند قاشق لب پر بامیه روی برنجش ریخته بود و داشت دو لپی می خورد ... خنده اش گرفت! اصلاً کی شهراد رو ناراحت دیده بود؟!! این بشر همیشه خونسرد و خندون بود. بدترین صحنه ها رو هم که می دید یه شونه بالا می انداخت یه لبخند می زد و به بقیه کارش می رسید. بعضی وقتا پیش خودش فکر می کرد شهراد فاقد احساسه! دیده بود مواقعی رو که بابا داد می کشید و شهراد می خندید و می رفت توی اتاقش ... مامان پشتش رو می کرد بهش و شهراد می خندید و حرف خودش رو بهش می زد ... خیلی وقتا شهراد با مامان درد دل می کرد ... می دونست مامان به همه حرفاش گوش می کنه، اما جواب نمی داد ... یاد روزی افتاد که مامان از بعدش با شهراد قهر کرد ... روزی که فهمید شهراد چی کار کرده!... ایستاد جلوی شهراد ... دستاشو بالا برد ... این طرف اونطرف صورتش گذاشت ... صورت پسرشو قاب کرد و با چشمای لبریز از اشکش و صدای لرزون و بغض آلودش فقط تونست بگه:
- آره شهـــــراد؟
و شهراد تو سکوت سرشو انداخت پایین، مامان شکست ... له شد ... نابود شد و اینو همه فهمیدن ... بعد از اون قهر کرد... کم حرف شد... با شهراد اصلاً حرف نمی زد، ولی حرف زدنش با بقیه هم شده بود در حد چند کلمه ...
- چی بپزم؟! زیر گازو کم کن! پاشو نمازتو بخون آفتاب زد ... سلام ... به سلامت ... ماست نداریم ... نون نداریم ... پنیر تموم شده ... 
از این دست مکالمات زوری ... همین بیشتر بابا رو جری می کرد ... دادشو در می اورد ... شهراد رو انداخت از خونه بیرون ... ولی شهراد با وساطت دایی برگشت ... با ضربه ای به روی پاش از جا پرید:
- چته تو کرم ابریشم؟!!
قیافه در هم کشید و گفت:
- کرم ابریشم تویی با اون چشات!
اخمای شهراد در هم شد. سرشو فرو کرد توی بشقابش و مشغول هم زدن برنج و خورشتش شد. برنج سفید با آب نارنجی خورش رنگ عوض می کرد و شهراد اصلا انگار توی این دنیا نبود دیگه ... شمیم متعجب با خودش فکر کرد:
- مگه چی گفتم که ناراحت شد؟!!!
شهراد و ناراحتی؟! اونم به خاطر یه جمله؟!! اینقدر نگاش کرد تا بالاخره قاشقی غذا به دهن برد و باز لبخند گوشه لبش جا خوش کرد ... نفس آسوده ای کشید و اونم مشغول خوردن شد ... شهراد بقیه غذاشو هم خورد، دستاشو طبقه معمول مالید به شلوارش که اگه چرب شده تمیز بشه، عادتش بود، بعدش از سر سفره بلند شد و گفت:
- دستتون درد نکنه مامان خانوم ... مثل همیشه عالی!
اما مامانش حتی سرشو بالا نیاورد که نگاه به چشمای پسرش بندازه ... و شهراد می دونست این سکوت لعنتی روزی شکسته می شه که مامانش نگاش کنه ... یادش بود ... با اینکه دور بود اما خوب یادش بود که مامانش همیشه می گفت:
- چشمات جادویی توی خودشون دارن که آدمو لال می کنن ... نگران دخترایی هستم که قراره بیان تو زندگیت ... 
و شهراد با خنده می گفت:
- دخترا؟!!! بیخیال مامان! یه دونه م زیاده ... دختر رو خدا آفریده واسه چزوندن ... من با پسرا بیشتر حال می کنم ... 
و اون روز نفهمیدم چرا مامانش ضربه ای آروم به گونه اش زد و گفت:
- وای خدا مرگم بده!
اما الان خوب می فهمید ... آهی کشید و رفت سمت اتاقش ... می خواست بار دیگه دوش بگیره ... شبیه اردک شده بود ... 
همین که رفت توی حموم و در حموم رو بست ، صدای داد آقای شاهد رو شنید:
- تحویل بگیر خانوم ... پسره روزی دوبار می ره حموم! معلوم نیست تو اون اتاق چه غلطی می کنه! صبح تا ظهر و بعدم عصر تا شب که خونه دوستای گرامیش پلاسه ... اما وقتی هم می یاد خونه انگار هنوز سیراب نشده ... این با خودشم رابطه ... 
داد دایی که بلند شد دوش آبو باز کرد. یخ بود ... اما برای تن ملتهب شهراد دوا بود ... رفت زیرش و نفسشو حبس کرد ... دیگه صداشون رو نمی شنید ... به این جر و بحث ها عادت داشت ... زیر دوش یهو خنده اش گرفت. انگار پسر هجده ساله بود که به قول باباش با خودش رابطه داشته باشه. غش غش خندید ... آینه روبروی دوش چشماشو وسوسه می کرد که خیره صورتش بشه ... اما خودش هم مثل مامانش با چشماش قهر بود. بعد از دوش گرفتن، حوله شو تنش کرد و زد بیرون ... دایی و بابا داشتن حرف می زدن و شهراد خوب میدونست وقت خوردن چائیه. رفت توی اتاقش ... تند تند لباساش رو تنش کرد، زد از اتاق بیرون و رفت سمت دستشویی ... شمیم توی اتاقش بود ... وقتی آقای شاهد خیلی شورش رو در می آورد و مثل امروز زیادی گیر می داد و بی حیا هم می شد شمیم قهر می کرد و می رفت توی اتاقش ... وگرنه جاش همیشه جلوی تلویزیون بود ... البته نه اینکه حواسش به تلویزیون باشه! می یومد می نشست جلوی تی وی ، لب تابش رو می ذاشت روی پاش و غرق سایت های اینترنتی می شد ... فقط از اتاق می یومد بیرون که کسی بهش غر نزنه ... شهراد حداقل این مزیت رو داشت که کسی ازش نمی خواست بیاد از اتاقش بیرون ... بدون اینکه به کسی نگاه کنه یه راست رفت توی دستشویی وضو گرفت ، دست و صورتش رو حسابی خشک کرد. دوست نداشت کسی بفهمه وضو گرفته، بعد دوباره برگشت رفت توی اتاقش ... بحث دایی و باباش در مورد معضلات جدید اقتصادی بود ... براش مهم نبود ... سجاده اش رو پهن کرد کف اتاق. در اتاقش رو قفل کرد ... می دونست کسی نمی یاد توی اتاقش ... شاید دایی که اونم مهم نبود. گاهی هم شمیم که اونم قهر بود. اما قفل کرد که غافلگیر نشه ... آقای شاهد اگه می فهمید نماز هم می خونه ، خونه رو تو حلقش می کرد که تو خدا رو به سخره گرفتی ... حوصله بحث نداشت. مگه اون خدا رو می پرستید واسه دل دیگرون؟!نه اون خدا رو به خاطر خداییش می پرستید! عبادت می کرد برای اینکه نیاز داشت به این عبادت! پس چه دلیلی داشت همه شاهد عبادتش باشن؟ همه شاهد داد و ستدش با خدا باشن؟ اون غماش و دلگیری هاش رو می داد و از خدا آرامش طلب می کرد. همیشه دنبال آرامش بود ... و این دقیقاً چیزی بود که هیچ وقت نداشت. جز همون وقتایی که می نشست سر سجاده. قامت بست ... نیت کرد ... 
- الله اکبر ...
دستاشو انداخت و مشغول شد ... تو دل عبادتش فرو رفت ... طوری که اگه اون لحظه باباش پشت در تمام فحش های عالم رو هم بهش می داد اصلا براش مهم نبود ... اون خدا رو داشت ... همیشه خدا رو داشت ... حتی اگه لجن بود! حتی اگه نجس بود! حتی اگه همه چیزهای بد دنیا هم بود باز خدا رو داشت و همین براش بس بود. بالاترین آرامش رو نماز خوندن و عبادت بهش می داد ... بعد از اون، در مواقعی که نماز های واجبش رو خونده بود و حس مستحب خوندن هم نداشت ، رو می آورد به سیگار و موسیقی و شعر ... نمازش که تموم شد دستاش رو گرفت رو به آسمون نیایش همیشگیشو به لب آورد:
- خدایا ... چه ساختن هایی که منو سوخت و چه سوختن هایی که منو ساخت! خدایا ... به من فهمی بده که از سوختنم ساختنی آباد بجا بمونه.
دستشو روی صورتش کشید، مهر بلندش که از مشهد خرید بود رو بوسید و سجاده اش رو جمع کرد. همه اشو زیر تخت جا ساز کرد، افتاد روی تخت و چشماشو بست ... می خواست یه کم بخوابه تا برای قرار عصر آماده و قبراق باشه ...

*****

- هیـــــــــــی!
چشمامو باز کردم و به سرعت نشستم. عرق از سر و صورتم جاری شده بود و باد کولر باعث می شد لرز کنم. از صدای هییی گفتن خودم از خواب پریدم و چه خوب که از خواب پریدم. چه خواب افتضاحی ... بدنم هنوز داشت می لرزید ... روی تخت چمباتمه زدم و زانوهامو بغل کردم. باز یاد خوابم افتادم ... یاد ساسان یاد بدن کبودش شده اش. یاد خط به خط نامه اش. باز بغض کردم ... جیغ کشیده بودم و از خواب پریده بودم اما می دونستم تو اون خونه برای کسی اهمیت ندارم. بمیرم هم کسی سراغی ازم نمی گیره! چه برسه جیغ بکشم! سرمو گذاشتم روی زانوهای لرزونم و به اشکام اجازه بارش دادم.
- چرا رفتی ساسان؟!! چرا بی وفا شدی؟ چرا تنهام گذاشتی؟ ساسان مگه تنهایی منو ندیدی؟ مگه دوستم نداشتی؟ تو که همیشه می گفتی منو از همه تو دنیا بیشتر دوست داری! چرا رفتی ... چرا طاقت نیاوردی؟!!! همه اش تقصیر منه! تقصیر من لعنتی ...
از جا بلند شدم. بغض و حرص و کینه توی وجودم بیداد می کرد، حس می کردم رگ و پی تنم کش می یاد! دوست داشتم همون لحظه برم از اتاق کوچیکم بیرون و اولین نفری که اومد سر راهم رو بکشم. می تونستم ... اینقدر غیظ داشتم ، اینقدر نفرت و کینه داشتم که می تونستم ... رفتم سمت در اما دم در که رسیدم زانوهام سست شد. ایستادم ... دستمو گذاشتم روی دیوار و نالیدم:
- چی کار می کنی دختر؟!!! چرا گند می زنی به همه چیز؟!!! به ساسان فکر کن، به روح پاک ساسان ... تو نباید احمق بشی ... نباید کنترل احساستو از دست بدی ... باید همیشه آروم باشی و با وقار و خنثی ... تو می تونی ... تو می تونی! به خاطر ساسان ... فقط به خاطر ساسان عزیزت ... 
برگشتم و لب تخت نشستم، صورتمو پنهون کردم بین دستام ... کاش می شد خودمو برسونم بهشت زهرا ... کاش می شد برم درد دل کنم ... برم خودمو خالی کنم ... 
- خدایا چرا من باید اون صحنه رو می دیدم؟ چرا منی که از همه عاشق تر بودم باید جون کندنش رو می دیدم؟ چرا باید اینطوری می شد؟ چرا زودتر نفهمیدم چه دردی داره؟ چرا به دادش نرسیدم؟ چقدر عوضی بودم من!
باز از جا بلند شدم، کلافه بودم. رفتم سمت پنجره، دو سه تا لامپ پایه بلند با نور سفید اطراف باغ روشن بود، مسیر ماز رو به خوبی می تونستم ببینم ... تو اون باغ بزرگ شاید تنها چیز جالبی که وجود داشت همین ماز بود ... یه ماز پیچ در پیچ که با شمشادهای بلند ساخته شده بود و مخصوص تربیت سگ های وحشی بود ... اینقدر توی اون ماز سگ ها رو می چرخوندن تا راه رو یاد می گرفتن. کم کم تربیت می شدن و از وحشی بودن فاصله می گرفتن، به خاطر وجود این سگ های وحشی که همه شون پشت باغ نگهداری می شدن کسی جرئت نمی کرد پا به باغ و به خصوص اون قسمت باغ که پشت ساختمون اصلی بود بذاره ... نگام رو زوم کردم به سایه بون تعبیه شده وسط ماز ... زیرش مشخص نبود ... درست جایی که مقصد همه سگ ها بود ... اون وسط ... یه سایه بون زده بودن ... و خوب می دونستم که خونه سگ ها هم همون جاست ... وسط اون ماز پر پیچ و خم ... مطمئن بودم اگه یه روز پا به اون ماز بذارم راه رو گم می کنم ... شمشاد ها بلند تر از قد یه آدم بلند قد بود و هر کس می رفت اون تو مدام توی بن بست های شمشادی گم می شد، آخر هم خوراک سگ های وحشی می شد ... این دلیلی بود که هیچ وقت دلم نخواست رفتن به اون ماز رو امتحان کنم ... هوا گرگ و میش شده بود ... صدای زوزه بعضی از سگ ها شنیده می شد ... دستم رو روی قلب بیچاره گذاشتم، ضربانش هنوز هم نامرتب بود. دلم تنگ بود برای ساسانم ... عقب گرد کردم و ولو شدم روی تخت، دست بردم زیر بالش و تنها عکسی که از ساسان برای خودم نگه داشته بودم رو بیرون کشیدم. چشمای خمار آبی رنگش باز آشوب به راه انداختن توی دلم. پوست سفیدش، لبخند جذاب و دوست داشتنیش ... موهای بورش ... یه کم لپ داشت که همیشه به خاطرش مسخره اش می کردم. آخرم برای آب کردن اون لپ های ...نفس عمیقی کشیدم و خودم رو با غیظ نفرین کردم:
- الهی بمیری شاهزاده خانوم! الهی به بدترین شکل و با ذلالت بمیری اگه نتونی جواب گوی ساسان و درخواستش باشی ...
آهی کشیدم، دلم پاره پاره بود. از مردن هیچ هراسی نداشتم، اما نه تا قبل از اینکه به هدفم برسم. برام اهمیتی نداشت که توی این راه چه بلایی سرم بیاد ... باید یه کاری می کردم. هر کار که شده! اما باید یه کاری می کردم. بالاخره باید جربزه ام رو به خودم ثابت می کردم. به خودم و مامان! من می تونم! می دونم که می تونم! سر روی بالش گذاشتم، ساعت رو کوک کرده بودم برای هفت و نیم، ساعت پنج بود ... زیاد وقت نداشتم. چشمامو بستم و توی دلم اینقدر اسم خدا و ساسان و مامان رو صدا کردم تا خوابم برد

اردلان با خوشحالی دو کف دستش رو به هم کوبید و گفت:
- وای عاشقتم! خیلی وقت بود دستت به تنم نخورده بود ... 
اینو که گفت یکی از دستاشو کشید روی شونه شهراد و چشمک زد. شهراد لبشو گاز گرفت و آروم گفت:
- بــــــرو تا کار دستت ندادم تخم سگ ...

اردلان غش غش خندید و با ناز و قر و قمیش راهی اتاق ماساژ شد. شهراد نفسش رو فوت کرد و خواست بره به همون سمت که مرتیکه کش تمون رو دید ... از تشبیه کاوش خنده اش گرفت، پوزخندی زد و خواست از کنارش رد بشه که یارو سریع دستش رو گرفت. سر جاش ایستاد و با لبخند خاص خودش که هر دو چاله گونه هاش رو به نمایش می ذاشتن چرخید به سمتش و گفت:
- جانم آقا سالار؟! امری دارید؟!
سالار ابرویی بالا انداخت و گفت:
- سرت خلوته امروز؟
شهراد تو دلش گفت باتر فلای عزیز اومد تو دام! سریع جواب داد:
- فقط اردی توئه ... 
اردی رو دیگه کل باشگاه هیربد می شناختن ... 
- بفرستش رد کارش ... می خوام امروز دستای جادوئیت رو حس کنم ... 
لبخند کجش نمایان شد ... سعی کرد محوش کنه اما نشد. به زور دستش رو از توی دست سالار بیرون کشید و گفت:
- پنج دقیقه دیگه می فرستمش بره ... شما بیا تو ... 
سالار سری جنبوند و گفت:
- رفیقمم هست ... یه مشت و مال درست و حسابی می خوایما!
شهراد پوزخندی زد و بعد از تکون دادن سرش رفت سمت اتاق ماساژ. پس هم باتر فلای بود و هم لک پرس! درست طبق نقشه ... اردلان لباساشو در آورده بود و با یه شورت مشکی خوابیده بود روی تخت مخصوص ... صدای پای شهراد رو که شنید سرش رو چرخوند به سمتش و گفت:
- اومدی عزیزم؟!!! باز منو منتظر گذاشتی؟!
شهراد رفت به سمت کمد شیشه ای ... روغن مخصوص ماساژش رو بیرون کشید و گفت:
- پاشو اردی جان ... تو رو آخر شب ماساژ می دم ... الان مشتری دارم ... 
اردلان سرش رو کمی بالا آورد و گفت:
- اوا! کی؟! نوبت من بود این دفعه ... 
شهراد دستاشو چرب کرد و گفت:
- پیش می یاد بالاخره ...
اردلان ناچار از جا بلند شد، از تخت پایین اومد، پا روی زمین کوبید و گفت:
- اِ ! شهری!
شهراد پوفی کرد و چرخید سمتش، زل زد توی چشمای قهوه ایش و گفت:
- می دونی که دنبال چیم؟!!
اردلان چشماشو گرد کرد و با حرص گفت:
- می دونم ... 
شهراد لبخند زد و گفت:
- دنبال چیم؟!
اردلان دستی توی هوا تکون داد و گفت:
- دنبال اینکه یه روز جفتمون از این ممکلت خراب شده بریم و بتونیم با هم ازدواج کنیم ...
- خوب پس؟!
اردلان رفت سمت لباساش و با غر غر
گفت:
- باید باهات راه بیام و غر نزنم ...
- آفرین گل پسر!
اردلان شلوارکش رو پوشید چرخید سمت شهراد ... جلو اومد و دستش رو گذاشت سر شونه شهراد ... توی چشمای هم خیره موندن ... هر دو جدی و با اخم ... شهراد آروم سرش رو تکون داد و به در اشاره کرد ... اردلان نفس عمیقی کشید و گفت:
- می دونم ... می دونم ... باید بذارم تو کار کنی پول در بیاری بتونی توی اروپا برای جفتمون خونه بخری ... که بعد هم بهمون بچه بدن ببریم بزرگ کنیم ... می دونم! باید پول داشته باشی ... 
هنوز حرفاش تموم نشده بود که در اتاق باز شد و سالار و سهراب دوستش اومدن تو ... اردلان پشتش رو کرد بهشون و سریع رو به شهراد گفت:
- می دونم که بالاخره از ایران می ریم و با هم ازدواج می کنیم ... می دونم!
بعد هم چرخید ... بی توجه به نگاه های متعجب و ابروهای بالا پریده سهراب و سالار نیم تنه اش رو از روی چوب لباسی چنگ زد و رفت از اتاق بیرون ... شهراد دستشو آغشته به روغن ماساژ کرد و رو به سالار گفت:
- بفرمایید ... 
سالار نگاهی به سهراب کرد و گفت:
- تو برو اول ... 
سهراب شونه ای بالا انداخت ... سه سوت لخت شد و با یه شورت دمرو خوابید روی تخت ... شهراد بالا سرش ایستاد و نرم نرم شروع به ماساژ عضله های حساس کرد ... خوب می دونست کجا رو چه وقت و تا چه حد فشار بده ... کجا رو بکشه ... به کجا ضربه بزنه ... کدوم عضله خستگی رو رفع می کنه و کدوم عضله بدن رو شاداب می کنه ... همه رو خیلی خوب بلد بود و برای همین کارش توی محدوده اطراف خودشون معروف بود و دقیقاً همه به همین دلیل بیخیال ویژگی خاصش می شدن و بدنشون رو بهش می سپردن. چون دیگه ثابت کرده بود با هر کسی کار نداره و به قول خودش حال نمی کنه! الان همه خوب می دونستن که پارتنرش یا به قول خودشون رفیق فابش اردلانه ... یا همون آناهید! اردلانی که همه عین جزامی ها نگاش می کردن و برای شهراد افسوس می خوردن بابت حروم کردن خودش ... اما شهراد غد بود و یه دنده ... خودش خوب می دونست داره چی کار می کنه و حرف کسی براش پشیزی ارزش نداشت . همینجور که داشت سهراب رو ماساژ می داد منتظر و گوش به زنگ شد ... سالار روی تنها کاناپه اتاق نشست و گفت:
- چه می کنی آقا شهراد؟! شنیدم کارت حرف نداره؟!
شهراد در جواب شونه ای بالا انداخت و سکوت کرد ... سالار نفس عمیقی کشید و گفت:
- شنیدم خصوصی هم کار می کنی ... درسته؟!
شهراد سرش رو تکون داد ... 
- کار تو اصلاً چیه شهراد؟! مربی باشگاهی؟! یا ماساژور یا؟
شهراد زیر چشمی با شیطنت نگاش کرد و گفت:
- یا چی؟!
سالار پوزخندی زد و گفت:
- یه چیزایی راجع بهت شنیدم ... که البت با چیزایی که خودم دیدم می شه گفت هیچ کدومش دروغ نیست ... 
شهراد ضربه ای به کمر سهراب زد که صدای ناله اش بلند شد و گفت:
- خوب ... که چی؟!
سالار شونه ای بالا انداخت و گفت:
- هیچی ... حالا تا بعد ... 
شهراد سکوت کرد ... این یه کار رو خوب بلد بود ... بدون اینکه بفهمه ضربه هاش به بدن سهراب سنگین تر شده بود ، اما انگار برای سهراب اهمیتی نداشت چون با لذت همه اش رو تحمل می کرد ... سالار که قیافه پر از لذت سهراب رو دید جلو اومد و سیلی نه چندان محکم به گونه اش زد ... سهراب که چشماشو با لذت بسته بود یهو از جا پرید و گفت:
- هان چته؟!
سالار خنده اش گرفت و گفت:
- هیچی خوش می گذره؟!
سهراب باز سرشو روی تخت گذاشت و با لذت گفت:
- آره بابا! پنجولاش طلاست ... اصن یه جور عجیبی تو فضام ... 
سالار مچ دست شهراد رو که روی شونه سهراب بود گرفت و گفت:
- خب بسه! بپاش ببینم سهراب ... 
سهراب با اخم نگاش کرد و گفت:
- بخیل بذار حالمو بکنم!
- بپاش بهت می گم! اِ ...بَسِته!
سهراب با آخ و اوخ و آه و ناله بلند شد و کنار کشید ... سالار تند تند لباس هاشو در اورد و دراز کشید روی تخت ... همزمان گفت:
- ببینم چی کار می کنی شهرادا! خودتو نشون بده ببینم برای کاری که برات در نظر گرفتم مناسب هستی یا نه؟!
شهراد یه تای ابروش رو بالا انداخت و با لبخند کجش مشغول ماساژ شد ... زیر چشمی دست سالار رو که از تخت اویزون شده بود رو دید که تکون خورد و به سهراب اشاره کرد ... سهراب تند تند لباس پوشید و زد از اتاق بیرون. شهراد بدون اینکه هول بشه یا ذره ای استرس داشته باشه کارشو انجام داد. سالار هم تحت تاثیر دستای شفابخش شهراد سکوت کرده بود. وسط کار وقتی ضربه های محکم شروع شد صدای آه و اوهش بلند شد و همزمان به حرف افتاد ... 
- شهراد اگه ازت بخوام یه روز بری سر وقت ... آه ... یکی از رفیقای من تو خونه اش می ری؟! عاشق ماساژه اما ... آخ ... دست هر کسی رو هم قبول نداره ... از قضا از کار خانوما هم اصلاً خوشش نمی یاد ... وگرنه بهترین ماساژورارو براش از تایلند آوردم همه رو پس زد. آآآ... جنس لطیف بهش حال نمی ده ... 
به اینجا که رسید روی پهلو چرخید و با نگاهی هرزه و شیطان زل زد توی چشمای مخمور شهراد و گفت:
- می فهمی که ... 
به دنبالش چشمکی زد. شهراد پوفی کرد با دستش اونو خوابوند، چشماشو توی کاسه سرش چرخوند و گفت:
- اگه بیخیال آخر حرفات بشیم ... برای ماساژ می رم ... کارم همینه ... 
سالار با صدای تحلیل رفته از درد گفت:
- اوهوم! منم موافقم فعلا بیخیال آخرش، اولشو بچسب! فردا می ری سراغش؟ بهش خبر بدم؟!
شهراد سکوت کرد. ترفندش همین بود. سکوت برای تشنه تر کردن مشتری. سالار چند لحظه ای سکوت کرد و وقتی دید شهراد هیچی نمی گه پوفی کرد و گفت:
- پس چرا جواب نمی دی؟!! می یای؟ نمی یای؟ عروس رفته گل بچینه؟
شهراد پوزخندی زد و گفت:
- وقتی خواستین برین آدرس رو بذار رو میزم ... 
سالار لبخندی زد و گفت:
- خوبه ... پسر عاقلی هستی ... 
بعد یه دفعه از جا بلند شد نشست لب تخت و گفت:
- عاقل تر هم می شی! 
از تخت پرید پایین و گفت:
- این همه ساله تو این باشگاهم ... دو ساله می شناسمت! الان تازه فهمیدم نیم عمرم بر فناست که نذاشتم تا حالا مشت و مالم بدی! کارت غوغاست بشر! می دونم رفیقمم خوشش می یاد. خوره این جور چیزاست. تو راس کار خودشی!
شهراد سری براش تکون داد، همینطور که لباساشو می پوشید گفت:
- پولشو کجا حساب کنم ؟
شهراد با سر به سمت در اشاره کرد و گفت:
- حاجی اومده فکر کنم ... با خودش حساب کنین ... 
- باشه ... فقط یه چیز دیگه ... این کلاس رقصه اوکیه؟
شونه بالا انداخت، همینطور که دستاشو تمیز می کرد گفت:
- نمی دونم، اونم باید حاجی اوکی کنه ... 
- ای بابا! حاجی حاجی! حاجی تو مکه حاجیه! این مرتیکه هیز دغل باز کجاش حاجیه؟!! سیبیلشو چرب کنم اوکیه؟!
شهراد پوزخندی زد و گفت:
- سیبیلشو چرب کنی صد در صد اوکیه! منم از خدامه، یه پولیم تو جیب من می ره ... 
سالار حریصانه لبخند زد و گفت:
- اگه رقصتم مث ماساژت خوب باشه می تونم بهت قول یه آینده توپ رو بدم ... 

شهراد ابرویی بالا انداخت و دست به سینه شد. سالار سری براش تکون داد و رفت از اتاق بیرون. 
اون لحظه باید از زور خوشحالی می پرید بالا مشت می کوبید به سقف! اما هیچ حسی نداشت! خیلی وقت بود که توی خلا زندگی میکرد. هیچ حسی براش معنا نداشت. و این بی حسی واقعا به دردش می خورد. چون می دونست هیچ وقت نباید بذاره هیچکس به احساسش پی ببره! تحت هیچ شرایطی! هیچ عکس العملی نباید نشون می داد. هیچی! پس خونسردانه وسایلش رو جمع کرد و از اتاق ماساژ بیرون رفت ...

در خونه رو با تیک ضعیفی باز کرد و وارد شد. خونه غرق در تاریکی بود ... آروم نشست روی زمین و بند کفشاشو باز کرد، سعی می کرد کوچیک ترین صدایی نکنه که آقای شاهد بیدار بشه و با داد و هواراش مامانش و شمیم رو هم بی خواب کنه. کفشاشو که در آورد جوراباش رو هم در آورد گوله کرد داخل کفشاش و با کمترین صدای ممکن که اونم از خش خش لباساش تولید می شد رفت توی اتاقش ... آباژور کنار اتاق رو روشن کرد و در اتاق رو بست. نور های رنگی اتاق رو روشن و خاموش می کردن ...
- بنفش .... آبی ... سبز ... زرد ... نارنجی ... قرمز ... 
و دوباره از اول ... ساکش رو انداخت گوشه اتاق و با خستگی مشغول تعویض لباسش شد. با حس ویبره گوشیش توی جیب شلوارش درش آورد و اس ام اس اومده رو باز کرد:
- شکلات تلخ ... اوضاع روبه راهه؟!
کد رو وارد کرد ... اس ام اس زد:
-
سیگار شکلاتی ... رو به راهه!
چقدر دوست داشت یه زنگ به اردلان بزنه و باهاش صحبت کنه، اما افسوس که نمی شد! بعد از تعویض لباساش داشت ساعتش رو از دور مچش باز می کرد که تقه ضعیفی به در اتاقش خورد. اول فکر کرد اشتباه شنیده ... برای همینم بی حرکت به در اتاق زل زد. با شنیدن تقه دوم بی درنگ به سمت در رفت و آروم بازش کرد. با دیدن شمیم پشت در اتاقش چشماشو از تعجب گرد کرد و کنار رفت. شمیم سریع پرید توی اتاق و آروم پچ پچ کرد:
- سلام ...
شهراد در رو بست و گفت:
- سلام ... این وقت شب چرا داری رژه می ری تو خونه؟! خواب نبودی مگه؟!
شمیم دستش رو توی هوا تکون داد و گفت:
- نه بابا ! خوابم کجا بوده؟! تو اینترنت بودم ... 
شهراد بی تفاوت یه تای ابروش رو بالا داد و گفت:
- مثل همیشه!
شمیم پوفی کرد و گفت:
- تو دیگه مثل مامان بابا غر نزنا شهراد! این چیزا تو سن من طبیعی و لازمه ... 
پوزخندی بهش زد و گفت:
- جدی! بابـــــــــا لــــــــــازم! بابا طبیعــــــــی ...
شمیم چشماشو گرد کرد و با غیظ و صدای نسبتاً بلند گفت:
- شهــــــراد!
شهراد سریع انگشت اشاره اش رو جلوی لبای گوشتی و خوش فرمش گرفت و گفت:
- هیششش! می خوای بیدار کنی مامان بابارو؟ چته؟! 
شمیم انگشتاشو تو هم قفل کرد ... چند لحظه بعد از هم بازشون کرد و بعد دوباره قفلشون کرد. شهراد خونسرد مشغول باز کردن ساعتش شد و گفت:
- چته؟! این وقت شب اومدی اینجا برای من رقص انگشتات رو به نمایش بذاری؟!
باز شمیم پوف کرد و بعد از چند ثانیه سکوت بالاخره دل رو به دریا زد و گفت:
- شهراد
... یه چیزی بگم به خاطر من نه نمی گی؟!
شهراد خندید و گفت:
- به چه شخص مهمی! عزیزم تو کی هستی که به خاطرت نه نگم؟ 
شمیم اینبار از جا پرید حمله برد سمت شهراد که شهراد با یه حرکت مهارش کرد و دستاشو از بازو محکم نگه داشت. طوری که شمیم دیگه نمی تونست تکون بخوره! شروع کرد به غر غر کردن:
- وحشی ننر! غول گنده بک! شرک! ول کن دستمو ... اصلاً دیگه نمی گم ...
شهراد خندید و گفت:
- لوسی و بی خاصیت! حرفتو بزن ... می دونی که ناز کشیدن بلد نیستم ... 
شمیم بی فکر گفت:
- بی خاصیت باباته!
شهراد اول چشماشو گرد کرد و بعد پقی زد زیر خنده. شمیم هم خودش خنده اش گرفته بود، همین که شهراد ولش کرد دستشو جلوی دهنش گرفت و ریز ریز خندید ... شهراد وسط خنده بی صداش گفت:
- خاک بر سرت با این حرف زدنت! حالا یا بنال ببینم چته یا برو بیرون می خوام بخوابم ...
شمیم خنده اش رو جمع کرد نشست لب تخت و گفت:
- فردا شب تولدمه ... 
شهراد خونسرد گفت:
- اِ؟ مبارک باشه ...
خونسردیش برای شمیم ناراحت کننده نبود. هیچ وقت اینجور مراسما یاد شهراد نمی موند و اهمیتی هم براشون قائل نمی شد! جز روز مادر ... اون روز هر طور که شده بود یه شاخه گل به مامانش تقدیم میکرد ... هر چند که بی توجهی می دید ... آهی کشید و گفت:
- شهراد ... ازت بخوام توی جشنم باشی قبول می کنی؟!!
شهراد چرخید به طرفش و گفت:
- جشن؟! مگه جشن هم می گیری؟!
شمیم باز انگشتاش رو تو هم قلاب کرد و گفت:
- نه توی خونه ... بابا فامیل نزدیک رو دعوت کرده رستوران ... می دونم دوست نداری تو جمع باشی و گفتی که دیگه نمی یای! اما این یه بار به خاطر من ... 
شهراد باز یه تای ابروش رو بالا انداخت ، رفت سمت میز کامپیوترش، نشست روی صندلی پشت میز و گفت:
- به! آقای شاهد چه لارژ شدن ! سوپر خرج می کنن! تولد تو رستوران!!! 
بعد یه دفعه چشمش رو گرفت و گفت:
- اوه اوه کلاسش گوله شد خورد پا چشمم!
شمیم خنده اش گرفت و گفت:
- اِ داداش!
شهراد دستش رو برداشت، صندلی رو تاب داد دو دور دور خودش چرخید، رو به روی شمیم که متوقف شد گفت:
- من بیام برای چی؟! می خوای تولدت کوفتت بشه؟!

شمیم با غیظ گفت:
- کوفت! همه غلط می کنن! هیچ کس برام مهم نیست جز تو، مامان، بابا ... شهراد خوب خسته شدم از بس این نگار بی شعور با این قیافه و پوز یه وریش برای من قیافه گرفت و چسبید به داداش نوید نکبتش! از اونور وقتی نیستی این امیر و سپهر با اون تیپای زارتشون که حال آدمو به هم می زنن اینقدر زر مفت پشت سرت می زنن که هر بار باهاشون دعوام می شه ... خودت که هستی از تو حساب می برن ... به بابا گفته بودم ترجیح می دم دوستامو دعوت کنم تنها بریم اما قبول نکرد. به زور گذاشت دو تا از دوستامو دعوت کنم. حالا می خوام توام باشی تا هم یه ذره پز بدم به نگار، هم در دهن امیر و سپهر بسته بشه! 
شهراد دستشو گذاشت سر زانوش ، با انگشت اشاره اش ضربه آرومی به زانوش زد و گفت:
- که چی؟! آخرش که چی شمیم؟ 
شمیم سرش رو بالا آورد. خیره شد توی چشمای شهراد که با نور رقصان آباژور هر لحظه پر رنگ و کمرنگ می شد و گفت:
- خودت که چی شهراد؟ الان حدود دو ساله پا تو هیچ جا نذاشتی. آخه مگه تو جذام داری؟!!
شهراد اصلا دوست نداشت در مورد این مسائل با شمیم حرف بزنه پس از جا بلند شد، لب تخت نشست و گفت:
- خیلی خب شمیم ... فکرامو می کنم ... حالا برو می خوام استراحت کنم ... 
شمیم که می دونست اصرار بیشتر فایده ای نداره رفت سمت در، لحظه آخر برگشت و گفت:
- شهراد ... به عنوان هدیه تولدم نگو نه! خواهش می کنم ...
به دنبال این حرف از اتاق رفت بیرون. شهراد با صدای بسته شدن در، چشماشو بست. دلش خیلی گرفته بود. آهنگ که نمی تونست گوش کنه، بوکس هم نمی تونست کار کنه، نمازش رو هم خونده بود. پس از جا بلند شد، یه راست رفت سمت پاکت سیگارش. یه نخ کشید بیرون گذاشت کنج لبش و با فندک روشنش کرد. باز دود همه جا پخش شد و به دنبالش بوی شکلات که همراه با بوی سیگار تبدیل به یه بوی گس شیرین شده بود. نشست کنج تختش، پاهاشو دراز کرد و زل زد به سقف... زل زد به تغییر رنگ نور روی سقف ...
- بنفش ... آبی ... سبز ... زرد ... نارنجی ... قرمز ...
چشماشو بست ... قلبش می کوبید ... محکم و عصبی. چطور می تونست توی جمع فامیل حاضر بشه؟! می تونست بره و بخنده! پوزخند بزنه. چشمش به سپهر و امیر بیفته. جلوی زر زر کردناشون خونسرد باقی بمونه و فک جفتشون رو پیاده نکنه. چطور می تونست؟ 
باز اومد تو ذهنش ... باز کلمات تو ذهنش ردیف شدن ... 
- مثل وقتایی که یهو بادکنکی می ترکه ...
بعضی وقتا دلای ما الکی می ترکه ...

با دیدن رنگای روی سقف رفت تو حس و حال بچگی ... وقتی که بادکنکش می ترکید و اینقدر جیغ می کشید تا مجبور می شدن براش یه بادکنک رنگیه دیگه بخرن. اون موقع ها نمی فهمید بادکنک ترکیدن هیچی نیست! خدا روزی رو نیاره که دلش بترکه. حالا هر روز و هر شب دلش می ترکید. دردش هزار بار بدتر از ترکیدن بادکنک بود. اما حتی بغض لعنتیش هم باز نمی شد. چه برسه به اینکه بتونه داد بزنه!
- خنده هامونو گرفتن و نمردیم ... 
ولی اشکو از کسی بگیری طفلکی می ترکه ...

درسته که می خندید اما چه خنده ای؟!! کارش از گریه گذشته بود به اون می خندید ... و چه درد داشت که می دید اکثر آدمای دور و برش همینطور شدن. چرا مردم اینقدر درد داشتن؟! چرا خنده هاشون رو ازشون گرفته بودن؟!! چرا با کوچیک ترین اتفاقی دنبال بهونه بودن که یه کم شاد باشن اما بازم نمی شد؟ چرا؟!! بعضی وقتا نه تنها دلش برای خودش که برای همه مردم می سوخت. دلش یه قهقهه از ته دل می خواست. نشد هم به جهنم! یه گریه از ته دل ... اما دریغ!
- چرخا می چرخه واسه هر کی نمکدون رو شکست ... 
عوضش چرخای چرخ نمکی می ترکه ... 

هه! تو این دوره زمونه هر کی زخم بزنه موفق تره ... هر که درنده باشه و بدره موفق تره. اگه خوب باشی ... اگه سر به زیر باشی ... اگه مطیع باشی میدرنت! اینو از زندگی خوب یاد گرفت! باید هار باشه تا تیکه پاره اش نکنن. باید بد باشه تا بقا داشته باشه ... 
- هر دقیقه حرفاشون روحمو قلقلک می ده ... 
ته قصه آدم قلقلکی می ترکه ...

حالا باید چی کار می کرد با فامیل محترمش؟! باز باید باهاشون روبرو می شد. به خاطر شمیم ... کاش می تونست بهش بگه نه، اما این دختر اینقدر پاک و بی غل و غش بود که همیشه جلوش کم می آورد. باید می رفت ... فقط به خاطر شمیم ...
سیگارش تموم شد از جا بلند شد. سیگار رو توی سطل اتاق انداخت و زیر سیگاریش رو هم که پر از خاکستر شده بود خالی کرد. رفت سمت آباژور ... برای آخرین بار زل زد به طیف رنگی:
- بنفش ... آبی ... سبز ... زرد ... نارنجی ... قرمز ...
محکم دکمه اش رو کوبید و اتاق غرق تاریکی شد. رفت سمت تختش. دراز کشید روی تخت ... پتوشو کشید روی سرش و همزمان زمزمه کرد:
- این غزل ادامه داره ولی حال من بده ...
بعضی وقتا دلای ما الکی می ترکه ...

وارد اتاق شدم و در رو محکم کوبیدم به هم تا بلکه ذره ای از درد حقارتم کم بشه. نشستم روی زمین، سرمو گذاشتم روی زانوهام و تند تند نفس عمیق کشیدم. نمی خواستم بغضم بشکنه! نباید بهش اجازه می دادم. من تا وقتی می تونستم زنده و رو پا باشم که قوی بمونم! اگه بشکنم نابودیم رد خور نداره! نباید بشکنم. نباید ... با شنیدن صداش سرمو از روی زانوم برداشتم ... 
- نبینم پرنسسم غصه داشته باشه ... 
هولش دادم کنار و گفتم:
- گمشو ساسان، حوصله تو ندارما! برو بیرون از اتاق من ... 
دستاشو جلو آورد. فهمیدم می خواد موهامو بکشه، سریع خودمو کشیدم کنار و بی اختیار خنده ام گرفت. اونم خندید و گفت:
- هان! بخند ... آره! آفرین ... شاهزاده خانوم که نباید غصه داشته باشه!
- پاشو برو لوس مسخره! شاهزاده خانوم عمه ته ... 
یه کم ادای فکر کردن در آورد و بعد با خنده گفت:
- فکر نکنما! از هر لحاظ که دارم زیر و روش می کنم به هیچ جاش نمی یاد شاهزاده باشه ... 
خنده ام گرفت و گفتم:
- وا مگه شاهزاده ها باید به جاییشون بیاد؟!
چهار زانو نشست و گفت:
- بله که بیاد بیاد. از ساق و سمبشون بگیر تا پر و پاچه و رک و رون و اهم و اوهون و پک و پهلو و سک و سینه و شک و شونه و گِل و گردن و سک و صورت و مک و مو و سر و کله ...
وقتی نگاه متعجب و چشمای گرد شده منو دید غش غش خندید و منو کشید تو بغلش و گفت:
- الهی من دورت بگردم شاهزاده من! تعجب نکن خوشگلم! 
سرمو یه کم از سینه اش فاصله دادم و گفتم:
- این چه زبونی بود الان سخن گفتی؟!!
با خنده گفت:
- یکی از دوستام اصفهانیه ... نصفشو اون می گه ... بقیه اش رو هم به نسبت چیزایی که اون گفت از خودم در اوردم ... از برای مثال مک و مو و شک و شونه!
دو تایی به هم نگاه کردیم و هر هر خندیدیم. یهو ساسان صورتش رو جلو آورد، توی چند سانتیمتری صورتم نگه داشت و گفت:
- تازه چیزای دیگه هم هست شاهزاده خانوم! مثلاً چشم و چار ... گِل و گوش ... پک و پوز ... لب و لوچه! 
با خنده هولش دادم و گفتم:
- اِ ساسان ... 
از جا بلند شد. دستمو کشید و گفت:
- پاشو ... پاشو ببینم! غمبرک زدن تو خونه ای که من توش باشم حروم اندر حروم اندر حرومه! پاشو می خوام ببرمت شهربازی سالتو سوارت کنم.
جیغ کشیدم:
- بمیر!!! من سالتو سوار بشم بالا می یارم رو کل هیکلت ... 
- اشکال نداره عزیزم! یه ذره گردنتو کج کنی از اون بالا کل ملتی که دارن تماشا می کنن فیض می برن! می خوام ببرمت هیجانتو خالی کنی ... 
پا کوبیدم روی زمین ... 
- ساسان!
سرشو جلو آورد و ز ته دلش گفت:
- جون ساسان!
- من نمی یام ... 
رفت سر کمد لباسام ... یه مانتوی ساده
شیری رنگ همراه با شلوار مشکی و شال شیری مشکیمو بیرون کشید و گفت:
- خانوم گل گلاب تا ده دقیقه دیگه حاضر و آماده جلوی دری! 
بعد هم بدون اینکه مهلت اعتراض به من بده از اتاق رفت بیرون. هم خنده م گرفته بود هم داشتم حرص می خوردم. بی توجه به حالت های متضادم لباسایی که برام انتخاب کرده بود و رو پوشیدم و زدم از در بیرون. بدم نمی یومد یه کم باد به کله م بخوره. تموم طول راه اون چرت و پرت می گفت و من ریسه می رفتم ... می دونستم می خواد حرص خوردنام رو جبران کنه. با مامان بحثم
شده بود و عصبی شده بودم. ساسان هم که همیشه طرف من و دنبال آرامش من بود. پس باید قدر می دونستم و غر الکی هم نمی زدم. نزدیک دستگاه سالتو که ایستاد پیرهنشو چنگ زدم و گفتم:
- من می ترسم ساسان! بیخیالش شو!
چشمای خوش حالت و خوش رنگش رو کمی گرد کرد و سرشو پایین آورد که هم قدم بشه و گفت:
- روانی! من باهاتما! از چی می ترسی؟!
با ترس به دستگاه که در حال چرخش شدید بود نگاه کردم و گفتم:
- بدجور می چرخه! 
- خدا وکیلی تا حالا چند بار سوار شدی؟!
- هیچی ...
- پس حرف نزن! یه بار امتحان کن، من تو رو می شناسم شاهزاده! تو عاشق هیجان و دیوونه بازی هستی! پس نمی ترسی ... ول کن لباس منو برو تو نوبتمون شد.
دروغ چرا! بدنم داشت از ترس می لرزید. نشستم روی صندلی مخصوص و کمربندم رو بستم. اهرم مخصوصش هم اومد پایین. ساسان هم کنارم نشست و با خنده هنوز راه نیفتاده داد کشید:
- یوهو!!!
از گوشه چشم نگاش کردم و با ترس گفتم:
- زهرمار! من افتادم مردم خونم گردن تو! جواب بقیه رو هم خودت بده!

یهو چرخید به سمتم، اخماش در هم شد و گفت:
- زهرمار! حرف می زنی درست بزن! می زنم تو دهنتا!
باید ناراحت می شدم! اما نشدم. تازه دلم قنج رفت. لرزید ... کیف کردم! خندیدم. ترسم ریخت انگار. همه آرامش دنیا
ریخت توی دلم. عاشق ساسان بودم ... با همه وجودم. خدا اگه بابا رو ازم گرفت به جاش ساسان رو داد. همه زندگیم خلاصه می شد توی یه لبخندش! دستگاه حرکت کرد و اول رفت بالا ... ساسان با مسخره بازی جیغ می کشید. همین که به چرخش افتاد با همه توانم جیغ کشیدم. فقط جیغ می کشیدم! صدای ساسان رو هم می شنیدم ... وسط داد و هوارش حرفایی می زد که دست از جیغ زدن برداشتم. یه ذره که گوش کردم ترسم از یادم رفت و افتادم به قهقهه:
- اوی مرتیکه! نگهش دار! من غلط کردم! من چیز خوردم ... وایسا! وای ننه یا پنج تن آل عبا!!! یا امام زمون! اوی حاجی بچه ام افتاد ... ای خدا چه شکری خوردم ... آییی! ایها الناس! 
نه تنها من که دو نفر دیگه هم که کنارمون نشسته بودن افتاده بودن به خنده! صدای خنده هاشون رو می شنیدم چون دیگه جیغ نمی کشیدن! ساسان اینقدر ضجه زد و التماس کرد که یارو بالاخره دلش سوخت و دستگاه رو متوقف کرد. جامون برعکس شده بود! منی که داشتم از ترس خودمو خیس می کردم کلی بهم خوش گذشته بود و ساسان شجاع رنگ به رو نداشت. همین که پیاده شدم و قیافه اش رو دیدم ترکیدم از خنده. دادش بلند شد:
- زهرمار! رو آب بخندی! شاهزاده ای که باش به جهنم! ببین منو به چه روزی می اندازیا! آبت نبود نونت نبود سالتو سوار شدنت چی بود این وسط! چه خنده ای هم ول داده بودی واسه من اون بالا!
در حالی که سعی می کردم خیلی هم بلند نخندم که باعث جلب توجه بشه، ولو شدم روی یکی از صندلی های کنار پارک و گفتم:
- های! جیگرم خنک شد! حقت بود ... پسر بد! هی گفتم نریم! تازه الان به دهنم مزه کرده می خوام برم رنجر!
چشماشو گرد کرد و گفت:
- پاشو برو جمعش کن! رنجر هم می خواد برای من سوار بشه! من به قبر بابام ...
یهو بهش توپیدم:
- ساسان!!!
سکوت کرد. چند لحظه نگام کرد و بعد سرشو
گرفت رو به آسمون و آروم گفت:
- نوکرتم بابا ... ببخشید!
لبخندی زدم و گفتم:
- رنجر نخواستم پاشو بریم یه پشمکی چیزی بخر من بخورم ... گشنمه ... 
دستمو گرفت توی دستش ، فشار کمی داد و گفت:
- ای به روی جفت چشمام!!!
لبخندی زدم و دوتایی رفتیم به سمت محل خوراکی ها. اون روز ساسان رو با همه کولی بازی هاش مجبور کردم هم رنجر سوار بشه هم کشتی صبا! در به در شده چقدر فحشم داد! اما یکی از بهترین روزای عمرم شد. اونقدر که به کل یادم رفت مامان چی گفته و چی کار کرده! آخر شب دست تو دست ساسان در حالی که هنوز هر دو غش غش می خندیدیم برگشتیم خونه. چقدر خوش بودیم ... چقدر خوشبخت بودیم!
سرمو از روی زانوم برداشتم. بغض لعنتی چونه مو می لرزوند ... رفتم سمت دفتر چه اشعارم. برش داشتم و بی اختیار نوشتم:
پشت این شبای زخمی 
یه نفر نیست که بدونه 
قسمت تو کنج قفس نیست 

قسمت تو آسمونه! 
نمی دونستم این واسه کی اومد و توی ذهنم جا خوش کرد و اون گوشه ها لم داد ... برای ساسان که قسمت آسمون شد؟ یا برای خودم؟ خسته شده بودم از یکنواختی ... از تکرار ... از بی کار نشستن! شایدم برای همه زنای این مرز و بوم بود که اینطور نوشتمو گذاشتم قلم این تابو رو بشکنه و بنویسه. زنایی که توی قفس چپونده شده بودن لیاقتشون این نبود. لیاقتشون پرواز بود ... 
قلمم رو گذاشتم لای دفتر و نالیدم:
- خفه شو شاهزاده خانوم اسیر! الان وقت فمنیست بازی نیست ... به فکر راه چاره باش ... الان وقت اجرا و عمله ... نه فکر و شعار!
دفترچه رو بستم و گذاشتم توی کشوی پا تختی ... بعدش رفتم سمت پنجره. بازش کردم و باز به ماز روبروم خیره شدم. دنیای منم عین این ماز شده بود پر از راز و رمز. آهی کشیدم، سرمو گرفتم رو به آسمون و توی دلم مشغول راز و نیاز شدم:
- خدای بزرگ و مهربون ... ازت یه چیز می خوام ... یا بهم توانشو بده تا بتونم حق ساسان رو بگیرم ... یا اینکه منو هم ببر پیش ساسان تا آروم بشم ... اینطور زندگی کردن برام از هزار بار مردن و جون دادن سخت تره ... خدایا ... تو که می دونی ... این دل غرق خونه! درد دارم خدا ... خیلی درد دارم! دارم می سوزم! هر روز و هر شب دارم می سوزم. یه بار غفلت کردم و چوبش رو باید تا آخر عمرم بخورم. خدایا مگه بنده بدی بودم برات؟ مگه از دستوراتت سرپیچی کردم؟!! نه از دستورات تو ، نه از دستورات خیلی از کسایی که به حکم تو از خودشون فتوای من در آوردی می دن بیرون ... خدایا منو می شناسی؟! منم ... دختر سید علی صبوری ... فهمیدی خدا؟!!! من همونم. من شاهزاده سد علیم! نگام کن خدا ... نگام کن و دستامو بگیر! نذار بیفتم. یه عمر تو سرمون زدن و هزار تا تهمت رو بستن به ریشمون صدامونم در نیومد! حالا می خوام صدام در بیاد خدا پس پشتم باش. تنهام نذار. نجاتم بده خدا! از من حرکت از تو برکت!!! توکلم به توئه ... می دونم هوامو داری ... می دونم ...
بعد از اینکه مناجاتم تموم شد چشمامو چند لحظه بستم و باز کردم. آروم تر شده بودم ... 
رفتم سمت تخت خوابم ... روسریمو از سرم کشیدم ... خرمن موهای مشکیم دورم رو گرفتن، دستی توی موهام فرو کردم و با خستگی روی تخت ولو شدم. خیلی خسته بودم. اونقدر که بدون فکر به خواب فرو رفتم ...

همینطور که دکمه های پیراهنش رو می بست، نگاهی به سر تا پای خودش انداخت ... اولین چیزی که دید کفشای اسپرت سفیدش بود و بعد از اون شلوار جین آبی روشنش، یه کم بالا تر رسید به پیرهن چارخونه آبی و سفید و سورمه ایش ...بستن دکمه ها تموم شد، دو تا دکمه بالایی رو باز گذاشت و با دست یقه اش رو مرتب کرد و آستیناشو تا نزدیک آرنج تا زد ... سوئی شرت سفیدشو از روی تخت خوابش برداشت و دستش گرفت. با این که هوا سرد بود اما هیچ وقت احساس سرما نمی کرد، همین سوئی شرت هم براش زیاد بود ... همیشه از درون داغ بود و گر گرفته ... با داد شمیم که ازش می خواست عجله کنه رفت سمت در اتاق ... بازش کرد و شمیم رو آماده جلوی راهرو دید ... توی اون پالتوی کرمی رنگ حسابی ناز شده بود، لبخندی بهش زد و گفت:
- منتظر من نشین ... من خودم می یام ... فقط آدرس رستوران رو بهم بده.
شمیم یه قدم جلو اومد و غر زد و گفت:
- اِ می خواستیم همه با هم با ماشین بابا بریم ...
شهراد با خنده گفت:
- اوه چه شود! می خوای نرسیده به رستوران همه مون یه سر بریم اون دنیا و بر گردیم ...
- اِ شهـــــراد!
شهراد باز خندید و گفت:
- گفتم که برین ... من خودم می یام. هنوز آماده نشدم.
شمیم چهره در هم کشید و گفت:
- اَی!!! عین خاله زنکا می مونی! اینقدر که تو به خودت می رسی من نمی رسم والا! 
شهراد با شیطنت ابرویی بالا انداخت و گفت:
- آخه در مورد تو فرقی هم نمی کنه! چه به خودت برسی چه نرسی همینی که هستی! چندان فرقی هم نمی کنی ... خدا خواسته اینجوری بشی شمیم دیگه نمی شه تغییرش داد ... باهاش کنار بیا عزیزم ...
شمیم با غیظ و چشمای گرد شده شیرجه زد سمت شهراد. شهراد هم به سرعت در رو محکم بست و دستگیره رو گرفت توی مشتش. شمیم هر چی سعی کرد در رو باز کنه موفق نشد. شهراد در جواب جیغ جیغ های شمیم فقط قهقهه می زد. شمیم هم بعد از داد آقای شاهد که اعلام کرد داره از خونه می ره بیرون بی خیال تنبیه شهراد شد، فقط با غر غر آدرس رستوران رو گفت و رفت. 
شهراد وقتی خیالش از جانب رفتن اونا راحت شد، با خیال راحت رفت سمت دراور کنار اتاقش. سوئی شرت رو دوباره انداخت روی تخت خواب و شیشه عطر رو از روی دراور برداشت. مچ دستاش رو آغشته به عطر کرد بعد از اون هر دو دستش رو به هم مالید و کشید کنار گوشش، نگاهی توی آینه به خودش انداخت ... همه جا به غیر از صورتش. همه چی تکمیل بود، دستبند زیپ دار چرمش رو برداشت و بست دور مچ دست چپش، داخل دستبند باریک دعای جوشن کبیر رو گذاشته بود و از این قضیه هیچ کس جز خودش خبر نداشت. دستبندشو سفارش داده بود براش دستی درست کرده بودن. سعی می کرد همیشه به دستش ببندتش. البته به استثنای مواقعی که می خواست بره سر کارش. بعد از دستبند گردنبند چرمیشو هم توی گردنش انداخت و با خیال راحت از اینکه آماده شده باکس هدیه شمیم رو همراه با سوئی شرت و سوئیچ و کلاه کاسکتش برداشت و زد از اتاق بیرون. چون کفش پاش بود سعی می کرد از گوشه و از روی سرامیکا بره که فرش رو کثیف نکنه. از خونه که زد بیرون توی وجود خودش دنبال ذره ای استرس گشت اما خبری نبود. فقط دوست نداشت بره ... همین! اما می رفت به خاطر شمیم. همین ...! موتورش رو از توی پارکینگ مخصوصش بیرون کشید، نشست روش، کلاهشو سرش گذاشت و از پارکینگ بیرون رفت. رستورانی که پدرش در نظر گرفته بود یه رستوران معمولی توی غرب تهران بود و خونه اونا شرق تهران ... یه ساعتی طول کشید تا بالاخره به مقصد مورد نظر رسید! همونجا جلوی در رستوران یه جای پارک پیدا کرد و بعد از پارک موتورش و برداشتن کلاهش رفت سمت در شیشه ای و بزرگ رستوران. لحظه آخر دستی توی موهاش کشید و وارد شد. همین که وارد شد جلوی پاش پنج شش تا پله مری مری مشکی دید که یک در میون داخل سنگ
هاش چراغ های قرمز قرار گرفته بود و خاموش روشن می شدن. از پله ها که پایین رفت سالن بزرگ و مربعی شکل رستوران پیش چشمش نمایان شد. دور تا دور سالن رو که نگاه کرد تونست بزرگترین میز رستوران رو در خدمت خونواده و فک و فامیل پدری و مادریش ببینه! رستوران تقریباً خلوت بود و از این نظر خدا رو شکر کرد. پوفی کرد اما لبخند زد و رفت به سمتشون. میزهای رستوران پایه کوتاه و صندلی هاش به شکل مبل های چرمی مشکی و قرمز بودن. به نظر رستوران راحت و شیکی می یومد.
اولین کسی که متوجهش شد شمیم بود که تموم مدت چشم به در رستوران دوخته بود ... از جا پرید و گفت:
- داداش شهرادم اومد ...
همه نگاه ها چرخید سمت شهراد و از گوشه و کنار چند تایی پوف و اه و چه عجب شنیده شد! شمیم با دلخوری نگاهی به جمع انداخت و بعدش از جا بلند شد ، شهراد به سمتشون اومد و بلند گفت:
- سلام بر همگی ... 
به جز اکثر جوونای جمع و عموش و پدر و مادرش بقیه جوابش رو دادن ... یعنی در اصل فقط خاله اش و داییش و محمدرضا پسر داییش و عسل دختر خاله اش و عمه اش. نگاه همه همراه یکی از این حس ها بود، دلخوری، انزجار، بی تفاوتی، کینه و ... شاید حسادت! شهراد شمیم رو که دستاشو از هم باز کرده بود کشید توی بغلش و در گوشش گفت:
- خجالت بکش وسط رستوران!
شمیم ضربه ای به پهلوش زد و گفت:
- می میری یه دقیقه؟! بذار روی این نگار کم شه ...
شهراد از گوشه چشم نگاهی به نگار دختر عمه شون که اون سمت میز و با فاصله ازشون کنار نوید نشسته بود انداخت. حق با شمیم بود از چشماش کینه و حسادت می بارید. این چیزا برای شهراد طبیعی بود اما گویا شمیم رو آزار می داد. با لبخند گفت:
- خوب کم شد بکش کنار!
شمیم خنده اش گرفته بود، خودش رو کنار کشید و گفت:
- بشین کنار من دادش ...
صدای پر از تمسخر سپهر بلند شد:
- آره از اون اول برات جا گرفته! نیست که تو خیلی مهمی! از اون نظر ...
شهراد نگاه پر از بی تفاوتی تقدیم چشمای خمار و قهوه ای سپهر کرد که وسط میز کنار امیر و عمو حسین نشسته بود کرد و بعد از اون در حالی که می نشست نگاهی هم به باباش انداخت. چقدر دلش می خواست اینجور وقتا آقای شاهد ازش طرفداری کنه اما خیلی سال بود که این آرزو براش تبدیل به حسرت شده بود. پدرش کاملا بی تفاوت، انگار نه انگار، داشت با شوهر عمه اش گپ می زد. شهراد آهی کشید و با همون لبخند محوش، باکس هدیه شمیم رو که به سختی تا اینجا روی موتور سالم نگه داشته بود گرفت سمتش و گفت:
- بیا جغجغه! اینم اونی که به خاطرش تولد گرفتی ...
شمیم که با خوشحالی دستشو دراز کرده بود تا هدیه اش رو بگیره، خشک شده و با چشمای گرد شده زل زد به شهراد. نمی دونست گارد بگیره یا تشکر بکنه. از حالت چهره اش شهراد خندید و گفت:
- خیلی خوب ! فهمیدم ... نمی خواد زور بزنی .. 
شمیم هم خنده اش گرفت، هدیه اش رو گرفت و در حالی که روی میز کوچیک مخصوص هدایا درست پشت سرش می گذاشت گفت:
- با اینکه بچه پرویی اما مرسی ...

قبل از اینکه شهراد بتونه جوابی بده صدای عمه اش بلند شد:
- چه عجب شهراد جان! بالاخره افتخار دادی عمه؟!
شهراد سرش رو بالا آورد. عمه جانش!!! درست روبروی امیر و سپهر نشسته بود و چون توی ردیف خود شهراد بود، شهراد مجبور بود کمی به جلو خم بشه تا بتونه چهره شو ببینه. ابرویی بالا انداخت و با لبخندش گفت:
- چه کنم عمه ... یه سر دارم هزار سودا! درگیری هام زیاده!
صدای امیر اعصابش رو به شدت مچاله کرد:
- آره عمه جون روز به روز مشتری هاش دارن زیاد تر می شن ... آمارشون رو دارم. هی هم می ره بالا شهر ... فکر کنم اونور فتوا صادر شده که عمل این آقا مجازه! نمی دونم والا! آخه از اونجایی که همه امکانات مال این شمال شهری هاست احتمالش هست که فتوا هم خریده باشن! 
شهراد به این تیکه ها عادت داشت پس فقط لبخندی به لبهای گوشتی امیر و چشمای مشکی و درشتش زد و خونسردانه با وجودی که می دونست حرفش ممکنه جنجال به پا کنه گفت:
- شاید ... باید یه صحبتی با مشتری هام بکنم ببینم می تونن فتوا رو بگیرن؟ اینجوری کار منم راحت تر می شه ... اما تو می خوای چه کنی؟! تو که پایین شهر کار می کنی!
لبخند از روی لب امیر پر زد! به جاش لبخند شهراد عمیق تر شد و چشمکی بهش زد. چند لحظه ای جمع توی سکوت غرق شده بود که یه دفعه صدای آقای شاهد بلند شد:
- خفه شو شهراد! هنوز دست بر نداشتی از این خزعبلات! زود باش از امیر عذرخواهی کن ... 
نگاه شهراد چرخید سمت آقای شاهد و خواست چیزی بگه که سپهر وارد بحث شد و گفت:
- اِ نه مهم نیست عمو ... بالاخره شهراد باید یه جوری خودش رو خالی کنه یا نه؟! نمی دونم چرا نمی خواد بفهمه ما دوستاشیم نه دشمناش! ما اگه حرف می زنیم فقط و فقط صلاحش رو می خوایم برای همینم اگه عصبی بشه و چیزی بگه دلخور نمی شیم ...
عمو حسینش با قیافه ای برافروخته گفت:
- می خوام خیرش رو نخواین! شما آدم نمی شین؟! حتما باید اینقدر این حرفا رو بزنه تا همه باور کنن؟!! زندگی اینو نمی بینین؟!
به شهراد اشاره کرد و ادامه داد:
- داره مثل سگ زندگی می کنه! صد دفعه خواستم لوش بدم جامعه از شر امثال اون پاک بشن! اما چه کنم که دلم واسه داداش و زن داداش می سوزه! شما دو تا هم اگه یه بار دیگه حرفی بزنین و بخواین خیرخواهی کنین با من طرفین! زندگیتون رو بکنین دیگه!
شهراد باز هم عادت داشت. فکر تک تک این برخوردا رو کرده بود و بعد اومده بود. نگاش تاب خورد سمت داییش، نگاه دایی کدر و تیره بود، دستشو مشت شده گذاشته بود روی میز ... نگاه از داییش گرفت و همونطور لبخند به لب به عموش گفت:
- اوف عمو جون! چقدر دلتون پره! مطمئن باشین پسرای شما خیر کسی رو نمی خوان ... اما به خاطر گل روی شما من دیگه چیزی نمی گم. خوبه عمو جان؟!!!
قبل از اینکه عمو چیزی بگه، عمه ملیحه پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- وا عمه یه حرمت بزرگترتو اقلاً حفظ کن! اینقدر روشن تیکه می اندازی چرا؟!!! خان دادشم که بیراه نمی گن! 
شهراد باز نگاش چرخید سمت داییش، عمو که با همه وجودش چشم شده بود و توی دهن شهراد زل زده بود با دیدن نگاه خیره شهراد به داییش با پوزخند گفت:
- آبجی خانوم تا وقتی پشت شهراد به دایی سرهنگش گرمه ما هر چی هم حرف بزنیم آب تو هاون کوبیدنه! همون بهتر که هیچ وقت توی جمع ما نیاد ...
نگاه خشن دایی چرخید سمت عمو که شهراد سریع با نگاهش به دایی التماس کرد و دایی فقط نفسش رو فوت کرد و دستی به صورتش کشید. نگاه شهراد چرخید سمت مادرش که درست روبروش نشسته بود. اشک تو چشماش حلقه زده بود و سرشو تا جایی پایین انداخته بود که چونه اش چسبیده بود به سینه اش ... شهراد عصبی شد ... این تنها نقطه ضعفش بود! تنها چیزی که عصبیش می کرد. یه لحظه قیافه اش در هم شد ... از جا بلند شد ... شمیم سریع دستشو چسبید :
- کجا داداش؟
شهراد خم شد گونه شمیم رو بوسید و در همون حین گفت:
- مامنو نگاه کن! داره عذاب می کشه! بهت گفتم نیام تولدت خراب می شه! اصرار کردی ... می رم که بقیه تولدت به خیر و خوشی بگذره ... خوش باشی داداش!
قبل از اینکه شمیم بتونه اعتراضی بکنه سپهر گفت:
- شمیم اصرار نکن بذار بره! خدا وکیلی سخته برام هی حواسمو جمع کنم تنم بهش نخوره یا اینکه لیوانامون قاطی نشه و ... بذار بره راحت باشیم ...
شمیم از خود بیخود بلند شد و با صدای نسبتا بلندی گفت:
- شماها همتون حیوو ...
شهراد سریع شمیم رو کشید توی بغلش و چنان فشارش داد که حرف تو گلوش موند ... آروم گفت:
- هیش! هیچی نگو ... هیچی نگو که بعدا بخوای واسش جواب پس بدی. می دونی که اگه بخوام می تونم همه شونو با هم بشورم بندازم روی بند خشک بشن! اما زوده .... زوده شمیم جان ... صبور باش ... بهت قول می دم ... امشب که هفده سالت شد بهت قول می دم همه چی درست بشه ... این سن واسه من شوم بود. امیدوارم واسه تو پر از برکت باشه خواهر گلم ... هیچی نگو من می رم! به روی خودت نیار باشه؟ 
شمیم بغض آلود کمر شهراد رو چنگ زد و گفت:
- نرو!
شهراد با خنده گفت:
- ااا نگاش کن نی نی کوچولو رو ! نمی رم که بمیرم ... شب خونه می بینمت ... الان هم می رم خونه. فقط قول بده که صبور باشی ... 
- ولی ...
- شمیم ... قول!!!
تحکم توی صداش شمیم رو لال کرد و فقط تونست یه کلمه بگه:
- قول!

نگاهی به سر در خونه انداخت ... گوشیشو از جیبش در آورد و روی حالت سایلنت گذاشت. رفت به سمت در خونه و زنگ رو زد ... یه تک زنگ بیشتر نداشت، به ثانیه نکشیده در با صدای تیکی باز شد. در رو هل داد و رفت تو ... جلوی روش حیاط خیلی بزرگی می دید که شاید می شد به باغ هم تشبیهش کرد. درختای میوه اش، بدون میوه، همه با برگای زرد پاییزیشون نگاش می کردن. تنها درختی که میوه داشت درخت خرمالو بود ... بدون اینکه با نگاش اینطرف و اونطرف رو دید بزنه از کنار استخر بزرگ و بدون آب رد شد و یه راست از پله های عریض و مرمری رفت بالا. روی ایوون دو ستون بلند با طرح های مینیاتور و رنگ های درهم برهم قد علم کرده بودن ... از کنار ستون ها هم گذشت و رسید به در چوبی خونه. در بسته بود ... کومه کله شیری رو گرفت و محکم کوبید. دوبار ... چند لحظه معطل شد تا بالاخره در روی پاشنه چرخید و باز شد. خدمتکاری در رو به روش باز کرد و گفت:
- بفرمایید ... آقا منتظرتونن ... 
شهراد تو دلش گفت:
- سلامم که نمی کنن خدا رو شکر!
بی توجه به خدمتکار رفت تو و نگاهی به دور تا دور سالن مربعی شکل پیش روش انداخت. کف اون قسمت شیشه ای بود و زیرش سنگ ریخته شده بود. خدمتکار راه افتاد و گفت:
- اگه مایلین سوئی شرتتون رو آویزون کنین و همراه من بیاین ... 
شهراد بدون اینکه سوئی شرتش رو در بیاره دنبالش راه افتاد. از اون قسمت مربع شکل که خارج شدن وارد سالن بزرگی شدن که دو دست مبل توش به چشم می خورد و چندان هم تجملی نبود! مردی روی کاناپه راحتی یه لم انداخته و مشغول خوندن روزنامه بود. با شنیدن صدای پا سرش رو بلند کرد و با دیدن شهراد روزنامه رو تا کرد گذاشت روی میز و از جا بلند شد. شهراد هم رفت به سمتش و گفت:
- آقا جمشید؟!
مرد که حدودا چهل ساله می زد با لبخند سری تکون داد و گفت:
- خودمم شهراد عزیز ... 
و دستشو به سمتش دراز کرد. شهراد هم دستشو پیش برد و با هم دست دادن. با فشار دست جمشید هر دو نشستن و مرد رو به خدمتکار که منتظر ایستاده بود گفت:
- برو دو تا قهوه برامون بیار ... زود ... خیلی کار داریم با این آقا ... 
خدمتکار سری تکون داد و با سرعت از سالن خارج شد ... جمشید دستی سر شونه شهراد زد و گفت:
- واو پسر! تو خیلی جذابی ... جذاب تر از اون چیزی که سالار ح.ر.و.م.ز.ا.د.ه می گفت ...
شهراد ابرویی بالا انداخت و گفت:
- لطف دارین جمشید خان ... 
- چند سالته؟ ... امممم ... نه نگو ... اجازه بده حدس بزنم! بیست و چهار؟!
شهراد از شخصیت جمشید خنده اش گرفته بود. عین بچه ها بود ... ابرویی بالا انداخت و به پشتی مبل تکیه داد و دست به سینه شد ... جمشید دوباره یه کم فکر کرد و گفت:
- اممم ... بیست و شش دیگه خودشه!
شهراد بازم ابرویی بالا انداخت و با خنده گفت:
- نچ ...
جمشید با هیجان گفت:
- چه چال های بامزه ای داری تو! 
شهراد خنده اش رو جمع کرد و گفت:
- ممنون ...
همون لحظه خدمتکار اومد توی سالن. بدون اینکه نگاهی به شهراد یا جمشید بکنه فنجون های قهوه رو جلوشون گذاشت و گفت:
- دستور دیگه ای نیست آقا؟!
- نه برو ... 



 



 

 

 

مطالب مرتبط

تظرات ارسال شده

کد امنیتی رفرش